نتایج جستجو برای عبارت :

لذت بردم . چه لذت ها که نمی دانید.

جان همی کندم و زین حادثه جانی بردمجان ز کف رفت و عوض جان جهانی بردم کشتی باده به صد آتش و طوفان راندمبی‌نشان گشتم و گم تا که نشانی بردم قاصد مرگ به هر ثانیه دورم می‌گشتمرگ را کشتم و هر ثانیه آنی بردم خیر و شر هر دو ز صد گوشه ندایم می‌دادهر دو را سر زدم و شاه شهانی بردم منطق از منزلت خویش جدایم می‌بردعاقبت عشق شدم عیش عیانی بردم ساقی از قسمت پیمانه دو جامی دادمخان‌و‌مان سوختم و خانی و مانی بردم کُه بدم، کاه شدم، باد ببردم به فلکبی‌کران گش
باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ ی
جا داره بگم تیکه بارونش کردم، با رعایت مبادی ادب تازه :)
منطقش رو بردم زیر سوال، و قضاوت‌هاش رو هم مسخره کردم چون اشتباه بود. کلا خیلی راضیم از این نوع بحث کردن. فکت می‌گفت، می‌گفتم می‌دونم خودم و واقعا می‌دونستم. ادعا می‌کرد، با حرف‌ها و کارهای قبلی خودش ادعاش رو می‌بردم زیر سوال. روی مسند قضاوت هم که نشسته بودم :))
 
یه پادکست هم پیدا کرد، شب‌های کابل. :)) 
 
شب‌ نخوابیدم و الان خوابم‌ نمیاد. هیجان زده م‌. شاید برم درس بخونم.
 
دیروز جلسه ی خوبی با فتح زاده داشتیم.راجع به تورم زبان و پرگویی حرف زد و لذت بردم.احساس خیلی خوبی داشتم و از بودن در این کلاس خیلی لذت بردم.احساس کردم دارم میفهمم و درک میکنم و دنیا را درست و حسابی درک میکنم و یک نفر هم دارد از دغدغه های من حرف میزنه.حرف میزنه تا بدونم تنها نیستم و همه درگیر یک چیز هستیم.این که زبان دارد مفهومش را از دست میدهد.حرف ها بی مفهوم و گنگ شده اند.
رمان تو را از خاطرم بردم
دانلود رمان تو را از خاطرم بردم اثر مریم یوسفی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت این قصه سرگذشت مردی تنها و به دور شده از عاطفه است ، طی پیشامدی از تمام زنان بیزار می‌شود‌ و دست سرنوشت گره اش می‌زند به دختری بی ریا و پر از احساس اما از یاد رفته ، این بار قهرمان داستان مرد دیگریست که برای عشقش تا مرز نابودی می‌جنگد و اما آیا به وصالش می رسد ...
خلاصه رمان تو را از خاطرم بردم
برای تو
رمان تو را از خاطرم بردم
دانلود رمان تو را از خاطرم بردم اثر مریم یوسفی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت این قصه سرگذشت مردی تنها و به دور شده از عاطفه است ، طی پیشامدی از تمام زنان بیزار می‌شود‌ و دست سرنوشت گره اش می‌زند به دختری بی ریا و پر از احساس اما از یاد رفته ، این بار قهرمان داستان مرد دیگریست که برای عشقش تا مرز نابودی می‌جنگد و اما آیا به وصالش می رسد ...
خلاصه رمان تو را از خاطرم بردم
برای تو
خدایا چه فیلمی بود! همه تنم جرقه جرقه شده از بس هیجان بهم وارد شد! 
یه فیلم ترسناک و روحی و مرده ای بود. که با دل نازکی خودم خیلی عجیبه چه جوری از دیدن این فیلم لذت بردم!(این جوری که بازیگری ویجی چی چیک بود!) یه مقداری هم گریه کردم!
نمی دونم این یه اثر ارجینال بوده یا کپی خارجیش بوده ولی از خلاقیت نویسنده ش هر کی که بوده لذت بردم.
 
خلاصه که به عنوان اولین مواجهه من با فیلم روحی و یه تجربه متفاوت برا من که همه ش کله مو کردم تو فیلمای رمانتیک خوب بود!
دیشب جشن پایان سال یکی از انچمن هایی بود که توی  یک سال گذشته باهاشون آشنا شدم. از حضور کنارشون خیلی لذت بردم و احساسات مختلفی رو طی جشن تجربه کردم. برای اولین بار یه گلدون هدیه بردم اونم برای کسی که نمیشناختمش و همینطور یه هدیه  گرفتم از شخصی دیگه. برنامه جالبی بود. خوشحال بودم از بودنم غمگین بودم از اینکه مجید نیست، حسرت خوردم چرا دیر باهاشون آشنا شدم و یه حس نوجوانانه دیگه که بهتره ازش نگم. در مجموع شب دوستداشتنی بود.
می دانم نامش بدی است و بدی روح انسان را پر از شیشه خرده می کند اما نمی توانستم حالا که نوبت من شده نبینم و لذت نبرم. دیدم و لذت بردم. من تمامی بدی هایی که در حق من و مادرم شد را دیشب در جشن پسرِ عمه ی کوچکم دیدم و لذت بردم. عمه ای که همیشه ی خدا هر عروسی را به صاحبش زهرمار می کرد، اشک همه را در می آورد، غرولند می کرد که فلان شد و بهمان شد و فکر می کرد که همه کاره و بزرگ خانواده است دیشب مراسم عقد پسرش بود و من با دیدن تمامی آن اتفاقات لذت بردم. یادم نمی
خدایا چه فیلمی بود! همه تنم جرقه جرقه شده از بس هیجان بهم وارد شد! 
یه فیلم ترسناک و روحی و مرده ای بود. که با دل نازکی خودم خیلی عجیبه چه جوری از دیدن این فیلم لذت بردم!(این جوری که بازیگری ویجی چی چیک بود!) یه مقداری هم گریه کردم!
نمی دونم این یه اثر ارجینال بوده یا کپی خارجیش بوده ولی از خلاقیت نویسنده ش هر کی که بوده لذت بردم.
 
خلاصه که به عنوان اولین مواجهه من با فیلم روحی و یه تجربه متفاوت برا من که همه ش کله مو کردم تو فیلمای رمانتیک خوب بود!
فیلم American beauty
درام و سرگرم کننده. اما شاهکار نبود و پایان باز هم داشت تقریبا! 
فیلم the help
راجع به خدمتکارهای سیاه پوستی که تصمیم میگیرن علیه نژادپرستی بجنگن
قشنگ بود. اما باز هم به نظرم میتونست پایان بهتری داشته باشه
انیمیشن up
خیلییی وقت بود میخواستم ببینمش و از دیدنش هم لذت بردم.زیبا بود
فیلم A star is born
این که انقدر معروفه که فکر کنم خودتون دیده باشید.
در کنار داستان فیلم ، به نظرم توجه زیادی به موسیقی های متنش داشته باشید که فوق العاده بود.
لذت
Dr.Ahmad Farokhi Hajiabad, [۲۷.۰۸.۱۹ ۱۹:۱۲][Forwarded from Dr.Ahmad Farokhi Hajiabad]شعر نو با عنوان ترانزیت و تقدیم به راهبانان میهن عزیزمان ایران
ترانزیتواژه ای گمنام
میدانی .راه را برای من ساختند .حتی راهی از ابریشم ،یا همان راه ابریشم .ابریشم چرا ?استحکام یا لطافت ?یا شاید حساسیت ، اهمیت ،من سالها دور تولد یافتم .و با تولدم تو  تازه متولد شدی .او را بتو رساندم.تو را به او .عرب را به عجم .عجم را به ترک .ترک را به فرنگ .با خود آوردم .با خودم بردم .تو نفهمیدی ..من گریستم  ،تا تو خ
من به یه چیزی پی بردم ...بگم؟
این که بلاگرهای روزانه نویس بیان حدودا ۵۰ یا ۶۰ نفرن که همه جا حضور دارن ...
عینهو یه انجمن ...همه همو دنبال میکنن ...همه واسه هم کامنت میذران و همه همینطور سلسله طور ...توی وبلاگای همدیگه چرخ میخورن!و این عااالیه ...بی نظیره...!اصن یه وضعی!
...
میدونم هوشم داره همه رو اذیت میکنه ...!و این بده ...!:))))
 
 
بچه ها من به نکاتی درباره زندگی پی بردم که دیدم بدک نیس به شما هم بگم.
اول اینکه از هر دست بدی از همون دست پس میگیری!
دوماینکه بچه ها اگر چیزی میخواین بهتره یه معلم یا کلاس خوب پیدا کنین و شروعش کنید. تمرینات رو انجام بدین و اگه به اشکالی برخوردین از استاد بپرسین. ایتطوری هر سری پیشرفت میکنین تو اون زمینه و بیشتر براتون جا میفته.
لبتابم رو بردم کلاس کار می کرد برگشتم خونه نمیدونم ضربه خورده بود چی شده بود دیگه تصویرش خط خطی شده بود. فکر می کردم خوابم آخه تو خواب از این اتفاقات زیاد برام میوفتاد ولی بیدار بودم. حالا خودمم تعمیر کار افت شخصیت داشت لبتابم خراب بمونه. پیش استاد تعمیراتم بردم گفت از فلت یا ال سی دیه از مین مطمئن بود خودمم مین رو چک کرده بودم سالم بود. حالا صحبت سر فلت 40 تومنی یا ال سی دی 800 هزارتومنی بود چند جای معروف تو رشت رفتم از پاساژ کسری که تخصصشون لبتاب
اسب سواری ، مرد فلجی را سر راه خود دید ڪه عصا به دست پیاده می رود .مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد. او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می دید، دهنه ی اسب را ڪشید و گفت :اسب را بردم ... 
و با اسب گریخت!


ادامه مطلب
پر از احساس منفی و نگاه بالا به پایینم. پر‌ از "تو یکی دیگه گه نخور" و "کی به تو گفت نظر بدی". تازه به این پی بردم که یکی از لذتام وقتی خونه تنهام اینه که با صدای بلند فحش بدم و به صدای بلند خودم موقع ادای فحش‌های آبدار گوش کنم و عشق کنم.‌ احتمالا اگر از نوروز به روتین برگردم راحت‌تر خواهم بود‌.
با سلام
هر وقت اسم کنکور میاد لذت میبرم چون هیچ امتحانی مثه کنکور برام جذاب نیس. رقابت سخت باعث میشه آدم بیشتر از تواناییش زحمت بکشه. شاید خیلی ها حالشون از کنکور بهم بخوره. ولی من ازش لذت بردم. انشالله که کنکور ۹۸ برای بچه های ریاضی، تجربی و انسانی مطابق میلشون باشه.
یا حق
هی می‌نویسم هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم هی منتشر نمی‌کنم. 
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمی‌بردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین  انقدر یونجه می‌خوردم که در ثانیه می‌توپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع می‌کردم که جونم دربیاد. 
 
سلام
امور درسیم خوب پیش میره.
دیروز هم به یک سمینار دعوت شدم. ورودی سمینار 100 هزار تومن بود ولی برای من رایگان.
خیلی حس خوبی داشتم که که دعوت شدم اونهم به عنوان یه مهمان ویژه.
از سخنرانی ها لدت بردم. دو تا آشنا دیدم و با اونها هم حسابی صحبت کردم. کلا احساس غربت و تنهایی نداشتم. چه ادم های پر انرژی و خستگی ناپذیری که اونجا ندیدم. لذت بردم از این همه انرژی و انگیزه و امید. دوست دارم دورم پر از ادم های اینجوری باشه. ادم هایی که فقط به جلو حرکت می کنن. ا
ملاصدرا مثل اکثر دانشمندان واقعی ،شب زنده دار بود و روزها در مدسه تدریس می کرد و شب ها را صرف نوشتن کتاب می نمود . خود ملاصدرا می گوید : 
" هنگامی که در کهک به سر می بردم ، برای تزکیه نفس می کوشیدم  و در حال تنهائی به فکر فرو می رفتم و معلوماتی را که فرا گرفته بودم از نظر می گذرانیدم . من می کوشیدم که با نیروی علم و ایمان به اسرار هستی پی ببرم و بر اثر اخلاص و تزکیه نفس قلبم روشن شد و در های ملکوت یعنی دنیائی که د رآن فرشتگان زندگی می کنند و آنگاه دره
انقدر توی این تعطیلات عید، بچه ها شیرین زبونی کردن که دلم نیومد ثبت نشه. 
1. بچه ها رو بردم آتلیه ازشون عکس بگیرم واسه عید. علی دائم از خانم عکاس، درباره لوازم مختلف سوال می کرد و انصافا اون بنده خدا هم همه رو با حوصله جواب می داد. یه هو علی گفت خاله یه وسیله هم اون بیرون دیدم بیا بریم بهم بگو اون چیه. وقتی خانم عکاس خواست باهاش بره علی گفت نه خاله اون بیرون آقا هست، اول روسریت رو بپوش بعد بیا ((((((((((((((((((((((((: یعنی عاشق این امر به معروف خوشگلش شدیم (:
نصف شب کوثر از خواب بیدار شده و آب می خواد. 
براش آب بردم و خودمم نشستم کنارش آب خوردم. 
سعی می کرد حتی چشماش رو باز نکنه که خواب از سرش نپره. بعد از خوردن آب گفت: سلام بر حسین (:
لیوان رو ازش گرفتم که برم یه هو صدا می کنه مامانی
میگم: جانم
میگه: مگه آب نخوردی؟ چرا نگفتی سلام بر حسین 
مگه میشه واسش غش نکرد؟  
(((((((((((((((((((((((((((((((((((:
امروز نگرانتر از همیشه ,بهش پناه بردم که واسم استدلال کنه و بگه جنگی در راه نیست...  مثل همیشه خوب تحلیل میکنه... خیلی خوب.
 نگرانم ,نگران آینده ,نگران خانواده ام, پدرم مادرم برادرم و همسرم... نگران فرزند آینده ام... .
 
از خودم گله دارم ,باید  بیشتر تلاش کنم.
محیط های آموزشی و دانشگاهی برای من همیشه انرژی بخش بوده
از هم نشینی با همکاران دانشگاهی همیشه لذت بردم
راستش
احساس می کنم یک معلم و یک استاد، درآمدش یه جور متفاوتی حلاله
درآمدش از ترویج خوبی هاست
در حرف ها و رفتارهاشون هم نمود این موضوع رو می بینم
حال من خوب میشه
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.
 
سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و ب
وارد خونه شدم...
من بودم و یک انباری که دیوارهاش نم کشیده بود...
یک انباری پر از دست نوشته
پر از برگه های خاک خورده ای که حرف هایشان درد داشتند...
و اشک هایشان بغض...!
دست هایم را به سمتشان بردم
 یک آن دنیا چرخید...
و من جایی در میان سال های آینده یا گذشته فرود آمدم...
به گمانم قبل از آن، شانزده ساله بودم...
به نام خداوند هستی بخش. 
چند سالی است که به لطف خدا سرگرم و دلخوش به دنیای حقوقخوانی ام. در این مدت هر آنچه از خوانده هایم را که به آوردگاه مباحثه با دوستان بردم یا در معرض نقد ایشان نهادم, برایم ماندگار شد و آنچه را از باب کاهلی یا بخل مکتوم داشتم از میان رفت. ایجاد این وبلاگ نیز برای ثبت خوانده ها و نظرهاست و امیدوارم آغازی باشد بر تداوم ماندگارها.
چندتا از شاگردها رو بردم مسابقه‌ی فوتسال. در جریان بازی یکی ماتش می‌برد. یکی از استرس ناخن می‌جوید یکی وسط بازی خم می‌شد بند کفش ببنده! و البته خم شدن همانا و گل خوردن همان. باختیم در نهایت. چیزی که ناراحتم کرد گریه‌هاشون و افسوس خوردن‌هاشون بود..
همینطور که میرفتم چراغ رو خاموش کنم، سرمو بردم بالا و گفتم: ازت متنفرم.چند دیقه بعد سرمو از زیر پتو اوردم بیرون، دماغمو با سرآستینم پاک کردم و گفتم: الکی گفتم. جدی نگیر مثل بقیه چیزایی که ازت میخوام و جدی نمیگیری....کاش خدا هم زبون داشت. زبونی که با گوش من شنیده بشه.
دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید  گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش ... 
خاطره یادت باشد
خاطره : یادت باشد…
 
خاطره یادت باشد…آنقدر از خوندن کتاب لذت بردم که دلم نمی اومد کلش رو یک جا بخونم، ریز ریز می خوندم و از خوندنش لذت می بردم.اما آخر کتاب رو گذاشتم تو حرم بخونم.نشستم رو به روی ضریح،حس و حال کتاب انگار با حس زیارت گره خورده بود،می خوندم و اشک می ریختم،صورتم خیس خیس شده بود و زمان از دستم در رفته بود…نزدیک اذان /بود…خیلی دوست داشتم کسان دیگری رو هم تو این حس زیبا شریک کنم،کاش می شد خیلی ها این کتاب رو می خوندن
خیلی کم پیش میاد اجازه بدم دانشجو بیاد درس بده یا صحبت کنهاگر هم این اتفاق بیفته، معمولا برای من نکته آموزنده خاصی نداره حرف هاشون
ولی
امروز یکی از دانشجوهای کارشناسی در کلاس من مطلبی آموزش داد که نشستم و در جایگاه یک دانشجو گوش دادم و لذت بردم
راست می گویند که
امروزه دانش پراکنده است و در دست هر کسی قطعه ای از آن وجود دارد
صبح خیلی بدنم درد میکرد
درد قفسه سینه وپهلو 
انقدر بیحال بودم ک عموم بردم دکتر
دکتر معاینه کرد گفت عفونی نیست ویروسیه اما مشکوک به کرونا
مهم نیست موندن یا نموندن من
فقط دلم نمیخاد برا خانوادم اتفاقی بیوفته...
من با از دست دادن آدما ذره ذره آب شدم افسرده وگوشه گیر شدم
تحمل از دست دادن ندارم
 
‏یه بسته خرما گرفتم داخلش زنبور بود 
 
بردم پس بدم 
 
یارو گفت این اصل و خالصه دیگه
 
 
گفتم اون عسله، باید داخل این شتر باشه
.... 
۶ سالگی اولین بار میخواستم تنهایی برم حموم هنوز لخت نشده بودم مامان بزرگم داد زد محمد آب جوش میریزی بسم الله بگو جنا فرار کنن نسوزن
 
 
 
 
 
 
همونجا چنان ریدم تو شلوارم که ۱۲ سالگی تنهایی نمیرفتم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
به زودی تولد ل هست
به عنوان کادو میخوام برم یه تیکه لباس واسه بچه ی نداشته ش بخرم :)
اگه چیزی مسخره تر از این سراغ دارین بگین

پی نوشت1:وقت تنگه و دست و بالم بسته
وگرنه کادو تولد واسش شوهر پیدا می کردم می بردم
پی نوشت2:ایده ی تبریک مبریک هم داشتین با کمال میل پذیرا هسدم
بسم رب الرفیق وقتی می شنوم که وارد «قرقگاه» تو شده م، حس آرامش پیدا میکنم. چه خوبه که همیشه بهانه هایی هست که پشت سرم رو نگاه کنم و بخوام دوباره برگردم! و چه خوب تر که من بنده ی تو ام! و اگر آغوش تو همیشه باز نبود، به کجا پناه می بردم؟! پ.ناز امشبیک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد یک نفر که نمی شناسیمش...تلک الایام
از اون سریال های محشری که اگه نبینینش از دستتون رفته، من که خیلی خیلی خوشم اومد و باید امیدوار باشم که فصل پنجمی هم داشته باشه، سرچ که کردم ریلیز دیتی برای فصل پنجش نیافتم. کلا خیلی از سریال های کارآگاهی خوشم میاد، مخصوصا از نوع کلاسیکش مثل پوآرو  و  خانم مارپل ولی سبک این سریال متفاوت بود و البته جذاب. خیلی لذت بردم.
اگه خدا بخواد امروز بعد از حدودا 40 روز دوباره رفتم سر کار، وقتی وارد حیاط انبار شدم خیلی لذّت بخش بود چون همه درختا برگایی با رنگ سبزِ خیلی قشنگ و تازه داشتن که کلّی لذّت بردم. بوی بهار نارنج هم که پیچید تو دماغم اصلا یه حس و حال عجیبی بود. یه مختصر بارونی هم زد و حسابی حال و هوا رو عوض کرد :)
ادامه مطلب
گفت بردم صافکاری ماشینم رو نشون دادم. سیصد و ده تومن میشه هزینه ش. 
گفتم آقا حالا هرچی که صافکار میگه که نباید بگید چشم.گوشه های قیمت رو بسابید؛ از اول و اخرش یه مبلغی تخفیف بگیرید...
گفت شما انگار خیلی راهتون به صافکاری می افته خانوم! 
گفتم طعنه تون رو نشنیده میگیرم.
تا آخر مکالمه خنده ش قطع نشد و الان دارم از حرص منفجر میشم.
جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی
کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
تو خبر داری؟
خبر داری که من یادت رو با خودم روی اقیانوس ها کشیدم و بردم؟
وقتی از آرام و هند رد میشدیم...
وقتی از استرالیا و اروپا و کانادا و خاورمیانه رد میشدیم...
حالا ابر و اسمون همه دنیا با تو آشنان اما تو خبر نداری و فکر میکنی که غریبی توی همه دنیا....
 
پ.ن. این پست حاوی اغراق و ادا میباشد ...
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
دارم تموم میشم و حاضرم قسم بخورم به رفتن و نبودن تو هیچ ربطی نداره. وجود من یه سازه‌ی متزلزل بود که با تف بهم چسبونده شده بود. رفتن تو هم اون تقه‌ی سرنوشت ساز که باعث من از هم بپاشم. الان تک تک عناصر شخصیتم و المان‌های شکل‌دهنده‌ی زندگیم رو زیر سوال بردم. بیشتر از ۲۴ ساعته که هیچی نخوردم و از اتاق بیرون نرفتم و با کسی حرف نزدم. حالم خوبه ولی دارم تموم میشم.
اندیشه‌ای در من درخشید و برای اولین‌بار در زندگی خود حقیقتی را که در ترانه‌های همه‌ی شاعران و در افکار و ذهن حکیمان تراوش می‌کند، با چشم دل دیدم. این حقیقت را که عشق عالی‌ترین و نهایی‌ترین هدفی در زندگی است که بشر در آرزوی رسیدن به آن است. در این هنگام به معنای بزرگترین رازی پی بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که «نجات بشر در عشق و با عشق است.» در آن سپیده‌ی سحری و در آن حال دریافتم که اگر همه‌چیز را از انسان
اندیشه‌ای در من درخشید و برای اولین‌بار در زندگی خود حقیقتی را که در ترانه‌های همه‌ی شاعران و در افکار و ذهن حکیمان تراوش می‌کند، با چشم دل دیدم. این حقیقت را که عشق عالی‌ترین و نهایی‌ترین هدفی در زندگی است که بشر در آرزوی رسیدن به آن است. در این هنگام به معنای بزرگترین رازی پی بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که «نجات بشر در عشق و با عشق است.» در آن سپیده‌ی سحری و در آن حال دریافتم که اگر همه‌چیز را از انسان
اندیشه‌ای در من درخشید و برای اولین‌بار در زندگی خود حقیقتی را که در ترانه‌های همه‌ی شاعران و در افکار و ذهن حکیمان تراوش می‌کند، با چشم دل دیدم. این حقیقت را که عشق عالی‌ترین و نهایی‌ترین هدفی در زندگی است که بشر در آرزوی رسیدن به آن است. در این هنگام به معنای بزرگترین رازی پی بردم که بشر و اندیشه و ایمان بشری باید آن را آشکار سازد و دانستم که «نجات بشر در عشق و با عشق است.» در آن سپیده‌ی سحری و در آن حال دریافتم که اگر همه‌چیز را از انسان
عشق هم راز غریبی ست در این  ظلمت شب
مرگ غمناک شکوفهز تگرگ،
خواهش کاهن یک معبد دوراز  کلیسای همان نزدیکی!
دزد راوحشت از بیداری!
بیمِ  ماریاز آلودگی طعمه به سم
روزِ وارونه که شب را ماند !
به کجا می رسدمخواب و خیال؟ 
به کجا می بردم دزد دریایی وجدان هرشب؟!
به کجا می کِشدم ؟!خوابِ آلودهِ به سنگینی سرب
آفرین  باد  به گلدسته مسجد که مرا کرد بیدارزخواب غم دوشین غریب
     #پروین_اسحاقی
جهت خواندن اشعارم به این آدرس سر بزنید parvin58.blog.ir
دانلود آهنگ جدید عاشقانه و زیبای یوسف زمانی با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیزتر از جونم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang bato bato man ghargh hale khobam doset daram ahai aziztar az jonam az Yousef Zamani
دانلود آهنگ با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیزتر از جونم
آهای همه ی قرارم کیو جز تو دارم ♩♪/ ...تو اومدی تو زندگیم شدی دار و ندارم!×..♫
غمم نیست دیگه با تو ♩♪/ ... نه هیشکی دیگه جاتو نه نمیگیره تو قلبم!×..♫
دردونه قلبم با تو با
مادر گرام ترشی هفت بیجار گذاشته بود (دارین شماها؟)
بعد آورد سر سفره برنجو که کشیدم گفتم یکم ترشی به من بدین ترشی رو گذاشتم رو اولین قاشق برنجم و به سمت دهان مبارکم بردم و بعد اون دیگه رنگ زندگی رو ندیدم
این جانب زنده زنده سوختم ... آتیش کشیدم....  
بعد از این حادثه گوش چپ 100% گوش راست 60% زبان 100%  زبان میانی 100% حلق 100% معده90% دچار سوختگی شدم .
وارد مغازه شدم و مستقیم رفتم سراغش
گفتم: من و یادتون میاد؟
یه جوری چشماش و توی چشمام ریز کرد که انگار یادش نیست
ادامه دادم: من همونی ام که دیروز اومدم دو تا کتاب بردم از نشرِ...
پرید وسط حرفم و گفت: یادمه.. خیلی خوووبم یادمه
و کلمه ی »خوبم» و یه جوری کشیده و سوزناک تلفظ کرد که من تأکیدِ روی اون کلمه... و به یاد موندن عمدیش و متوجه بشم
خودم و زدم به اون راه و گفتم: می خواستم یکی از کتاب ها رو عوض کنم.. میشه؟!
گفت: چرا؟
گفتم: ازش یکی داشتم تو یخونه.. نمی دو
سلام و ارادت.به شخصه خیلی از این کتاب بهره بردم. بیان و افکار مرحوم آیت الله حائری شیرازی در این کتاب فوق العاده است.به همه معلم ها و مربیان توصیه میکنم حتما سری به این کتب بزنند. و مطمئن باشند که سراغ خوب کتابی تو حیطه ی تربیت نوجوان و جوان رفنه اند.کتاب را نشر معارف چاپ کرده.
زنگ زدم مامان، گفتم کجایی؟ 
گفت دارم میرم خونه داداش بزرگت، ماهی کباب کرده، به منم زنگ زده دعوتم کرده. گفتم باشه خوش بگذره :| بعد دوسه دقیقه زنگ زد گفت داداشت گفته اون آبجی کوچیکه رو هم بیار! (الکی! خود مامان دعوتم کرده بود و یه تیکه فیله ماهی هم از تو یخچالش برا من برداشته بود!) 
منم که تنها بودم و از خداخواسته ، دعوتِ نصفه نیمه رو لبیک گفتم. ازسر بیکاری، نشستیم با محمدحسن-برادرزاده- به بازیای مجازی و نتیجه ی یکی دوساعت بازی 2player games (یه مجموعه ی
خوب بود:)
یه فیلم رنگی و موزیکال و خوشحال... حقیقتن برای گروه سنی کودکان و نوجوانان مناسبه، ولی من شخصن از دیدنش لذت بردم. بازی بازیگرا و جلوه های ویژه بسیار تمیز و زیبایی داره ب نظرم و امیلی بلانت مثل همیشه درخشید! میتونم بگم از دیدنش سیر نمیشدم...
ی چیزی با حس اون فیلم دایه مک‌فی بود ک شبکه دو هزار بار پخش کرده؟ مثل اونه و حس میکنم اگ مثلا تو کودکیم اینو تو سینما دیده بودم، بهترین تجربه زندگیم میشد:)
یکی از عذاب های من تو دنیا اینه که بخوام با آقایون کار کنم
و جدیدا پی بردم بزرگترین عذاب میتونه این باشه که مسولیت یه گروهی و بهم بدن و زیر مجموعه هام همه اقا باشن و من کوچکترین فرد مجموعه باشم
و فردا یه جلسه توحیهی باید بذارم و اقایون و برای کاری توجیه کنم که خودم توجیه نیستم
کارهای فرهنگیمون همه ضربتی و جوگیرانست
بهش میگم من خودم توجیه نیستم میگه توکل کن به خدا... 
خدایا من و تومیه کن در رویای صادقه
به یک نکته پی بردم.
به اینکه من همانم که بودم.
خودم شکل خواسته های خودم را تغییر دادم.
خواسته هایم همان است که بود. و بر همان اساس.
و من شکلشان را تغییر دادم چون شکل زمان تغییر کرد.
و این از تیزهوشی من بود.
من خود را پشت زمان جا نگذاشتم.
من در هر عصر، به زبان همان عصر شاعری کردم.
هر عصر، می و جام و بزم خودش را داشت.
#نکته
دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 
گفتم: من دارم آب می‌شم.
کسی چیزی نگفت. 
گفتم: دستم... دستم رفت، ریخت رو زمین.
کسی چیزی نگفت.
بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 
نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.
دستم شمع شد. 
دستم گریه کرد. 
رزومه کاریه که باید زود تر انجامش بدم و کاملش کنم
گزارش کاراموزی رو هم بردم تو چند اسلاید نشون دادم به کنار دستیش استاد گفت ( اتاق اساتید ) نه واقعا یه چیزی یاد گرفته !
:) په نه فکر کردی الکی میرم یه جایی فقط ساعت پر کنم
بعضی جاهاهم سوال های که چندین مدت تو ذهنش از برق قدرت بود رو پرسید براش حل شد
اما خوبی کارشناسی یه چیزی بود که بیشتر منو با فرصت ها حتی ثانیه ها اشنا کرد
که اگه تو بعضی جاها اگه اون کارو و اون حرف رو نمیزدم خیلی برام دردسر و دوبار
دیشب ، شب سیاهی بود . شاید تا حالا انقدر کدر و دلچرکین نبودم . با هیئت مدیره قبل به شدت به مشکل خوردیم . دعوا و داد و بیداد . صدامو بردم بالا . برای کسی که سن پدر منو داشت و مدام منو جوجه صدا می کرد . قرار تا یک ربع دیگه بیاد اینجا (نگهبانی) و باز داد و بیداد راه بندازه . میگن چون ده سال نگهبان بوده حالا دل کندن از اینجا براش سخته . ما هم میگیم بمون ولی زیر بار قواعد ما نمی ره . می خواد به همون شیوه ی مدیریتی خودش بمونه ولی دیگه دستش به جایی بند نیست ...
نزدیک یک ماهی میشه که چیزی ننوشتم، نه که چیزی نداشته باشم واسه نوشتن! نه اصلا این طور  نیست! 
هزار   و یک کار داشتم و دارم  و در مجموع از زندگیم در دو ماه گذشته لذت بردم. 
رنج می کشم ، می خندم و  شادی میکنم و این ها همه یعنی این که زنده هستم و انسانم.
احتمال داره کارم به زودی به دادگاه پاسگاه کشیده بشه ، احتمال هر چیزی هست. 
از نمک نشناسی بعضی دور و بری ها ناراحتم ولی چیزی نیست که بخام چماقش کنم بکوبم تو سر دیگران..
All is well
کلنگ  همچنان با شماس....
به یک نکته پی بردم.
به اینکه من همانم که بودم.
خودم شکل خواسته های خودم را تغییر دادم.
خواسته هایم همان است که بود. و بر همان اساس.
و من شکلشان را تغییر دادم چون شکل زمان تغییر کرد.
و این از تیزهوشی من بود.
من خود را پشت زمان جا نگذاشتم.
من در هر عصر، به زبان همان عصر شاعری کردم.
هر عصر، می و جام و بزم خودش را داشت.
#نکته
همانطور که شما احتمالا از تماشای مسابقه فوتبال یا هر مسابقه ی دیگه ای لذت میبرید بنده دارم گرگیاس افلاطون رو میخونم و هر جواب استدلال دادن یا عقب نشینی ظاهری ای که سقراط جلوی مدعیانش میکنه رو مثل یه هوک چپ و راست و رقص پا میبینم و لذت میبرم. وسطش یهو میگم دمت گرم همینه رو همین نقطه دست بذار و بزن ناکارش کن . یا حتی حدس میزنم الان بحث دانش رو پیش میکشه و ضربه فنیش میکنه. 
خلاصه که لذت بردم! به به اقا سقراط .دست شما درد نکنه اقا افلاطون.
دو شب پیش جشن یلدای یکی از انجمن هایی بود که معمولا هر هفته تو جلساتش شرکت میکنم. بعد از هفته ی پر استرسی که داشتم لازمم بود. ازش لذت بردم ولی کیفیت جشن مثل سال قبل نبود. دیروز صبح هم رفتم جلسه هفتگی خودیاری و این شد که ظهر رو تا عصر خوابیدم. دیشب یلدای انجمن دیگه بود که نرفتم و الان از دیشب مدام دارم تعریف تمجید های بقیه رو از جشن میشنوم و کم کم داره حسودیم میشه از اینکه نرفتم.
حالا این عمه من خوبه هروقت میاد رشت میره رازقی و شکم الملوکو کبابی فلان و بسار کلی به خودش میرسه..
ما
۹ تا آدم عاقل و بالغ رفتیم دربند املت زدیم بر بدن کلا شد ۱۲۰تومن
میخواست مارو به کشتن بدهههه که چرا واسه املت انقد پول دادین..
البته
نظرشون اینه اگه عاقل بودین اینقد پول پای املت نمیدادین..ولی به قول
آروین اینجوری خودمونو توجیح کردیم که نهههه خوب بود گوجه گرون شدهههه..
پ.ن:یادم باشه حق تبلیغو از این رستورانایی که نام بردم بگیرم
دانلود آهنگ یوسف زمانی – شیک
Download New Music Yousef Zamani – Shik
 
 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک

 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک
متن آهنگ یوسف زمانی با نام شیک
 
قلبتو بسپار به من آخه عاشق شدن با تو یعنی غصه هاتو بدی دست بادو
شاد و شیرین و فرهادو دوباره تکرار کنیم دوباره پرواز کنیم
با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیزتر از جونم
میلرزه دلم تا اینکه میام بگم من همونم که یه دل نه صد دل عاشقتم
عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آ
دانلود آهنگ یوسف زمانی – شیک
Download New Music Yousef Zamani – Shik
 
 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک

 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک
متن آهنگ یوسف زمانی با نام شیک
 
قلبتو بسپار به من آخه عاشق شدن با تو یعنی غصه هاتو بدی دست بادو
شاد و شیرین و فرهادو دوباره تکرار کنیم دوباره پرواز کنیم
با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیزتر از جونم
میلرزه دلم تا اینکه میام بگم من همونم که یه دل نه صد دل عاشقتم
عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آ
دانلود آهنگ یوسف زمانی – شیک
Download New Music Yousef Zamani – Shik
 
 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک

 
دانلود آهنگ یوسف زمانی شیک
متن آهنگ یوسف زمانی با نام شیک
 
قلبتو بسپار به من آخه عاشق شدن با تو یعنی غصه هاتو بدی دست بادو
شاد و شیرین و فرهادو دوباره تکرار کنیم دوباره پرواز کنیم
با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیزتر از جونم
میلرزه دلم تا اینکه میام بگم من همونم که یه دل نه صد دل عاشقتم
عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آ
عید بود امروز. حال من اما خوب نبود ... چهارمین روز از چهل روز را گذراندم. با یک دل گرفتگی ژرف.
کمی پروژه ام را پیش بردم. کمی کار خانه کردم. کمی شعر گوش دادم. کمی زبان عربی خواندم. حالا هم دارم ای گل ارغوان شجریان را گوش میدهم.
 
شام کله پاچه داشتیم. این بار من تکه تکه اش کردم. برای اولین بار پوست کله پاچه را هم خوردم. مادر آخرش گفت حالا شدی یه کله پاچه خور واقعی. پرسیدم چه طور ؟ گفت این اولین باری بود که پوست کله را هم خوردی.
لبخند زدم. گفتم اینا نشونه
یکی از ستمگران مخصوص بمن خبر داد که مادر متوکل باو گفت هنگامیکه بیمار بودی واز بهبودیت نا امید گشتم نذر کردم اگر خوب از مال خود ده هزار دینار خدمت او فرستمچون بهبود یافتی پولها نزدش فرستادم واین هم مهر من اسبت.  روی کیسه دیگر را گشود در ان هم چهار جهاز صد دبنار بود سپس  کیسه پول بانها و بمن دستور داد که همه را خدمت حضرت برم من کیسه ها را با شمشیر خدمتش بردم و عرضکردم اقای من این ماموریت بر من ناگوار امد فرمود و ستمگران بزودی خواهد دانست که چه س
اگر خداوند فقط لحظه‏ای از یاد می‏برد که عروسکی پارچه‏ ای بیش نیستم و قطعه‏ ای از زندگی به من هدیه می‏داد، شاید نمی‏گفتم همه‏ ی آنچه که می‏اندیشیدم و همه‏ ی گفته‏ هایم، اشیاء را دوست می‏داشتم نه به سبب قیمت‏شان که معنایشان، رویا را به خواب ترجیح می‏دادم، زیرا فهمیده‏ام به ازای هر دقیقه چشم به هم گذاشتن 60 ثانیه نور از دست می‏دهی. راه می‏رفتم آنگاه که دیگران می‏ایستادند، بیدار می‏ماندم به گاه خواب آن‏ها و گوش می‏دادم وقتی که در سخن
♪ ♥‿♥ ♪بد کردم به تو من میدونم یه آدم بد و بیخودم♪ ♥‿♥ ♪نمیخوام هیچ کسو غیر تو اشتباه بود زدم قیدتو♪ ♥‿♥ ♪دیوونگی بود گفتم نمون برو دیوونه شدم من از فکر تو♪ ♥‿♥ ♪بعد تو من خیلی بد آوردم از دوست و دشمنم ضربه خودم♪ ♥‿♥ ♪جایی نیست که نرفتیم ما با هم تورو با خودم همه جا بردم من♪ ♥‿♥ ♪بیا آسمونم بیا آروم جونم بیا من پشیمونم بیا ای مهربونم بیا
♪ ♥‿♥ ♪
یکی از عذاب های من تو دنیا اینه که بخوام با آقایون کار کنم
و جدیدا پی بردم بزرگترین عذاب میتونه این باشه که مسولیت یه گروهی و بهم بدن و زیر مجموعه هام همه اقا باشن و من کوچکترین فرد مجموعه باشم
و فردا یه جلسه توحیهی باید بذارم و اقایون و برای کاری توجیه کنم که خودم توجیه نیستم
کارهای فرهنگیمون همه ضربتی و جوگیرانست
بهش میگم من خودم توجیه نیستم میگه توکل کن به خدا... 
خدایا من و توجیه کن در رویای صادقه
 
صبح نوشت:تا صبح خواب جلسه دیدم و دو تا ایده
  
  
شرکتهای خودرو سازی هرسال دهه آخر مرداد رو میرن تعطیلات تابستونی. ما هم که با خودرو سازا کار میکنیم از اول مرداد برنامه ریخته بودم که برم مسافرت و یه 10 روزی استراحت کنم. 
تا اینکه رسیدیم به 21 مرداد و هی منتظر بودیم بگن برید واسه خودتون ده دوازده روز عشق و حال کنید  و هیچ خبری از تعطیلی نبود :|
ایام عید قربان بود و آخر هفته فقط چهارشنبه روز کاری بود و افتاده بود بین دو تا تعطیلی، همکارا یکی دو تاشون یک روز قبل از عید رو مرخصی گرفتن تا شنبه . م
*سحرنوشت ۶*آسمان بوسه زد به روی دلتربنا آتنا سبوی دلتیاد تو از خیال شهر گذشتمست شد کوچه‌ها به بوی دلتاستخاره زدم به چشمانتتا شوم گرم گفتگوی دلتکنج خانه، دخیل سجاده ستعاشقت غرق جست و جوی دلتاشهد انک خدای منیاشهدُ روی من به سوی دلتتشنگی در دلم زبان واکردروضه ای خواند با گلوی دلتروضه تا سمت علقمه پیچیدمشکی افتاد روبروی دلت با خودش گفت با غم بسیار:نرود کاش آبروی دلت!بغض سنگین توست باران شدمن بمیرم، چه هاست توی دلت!به خودت میدهم قسم شایدبپذیری
و من با دیدن بعضی آدما به این نکته پی بردم که چطور میشه همه جای دنیا رو دید اما دنیا دیده نشد ...و چطور میشه هیچ جا جز شهر خودتو ندیده باشی اما از دنیایی سر دربیاری...و این فقط به نگاه برمیگرده...نگاهی  که میتونه حقیقت رو تو هر چیزی‌‌‌..حتی چیزای کوچیک ببینه با نگاهی که همه چیزو فقط با چشمای ژله ای که بعد یک متر فاصله با هرچیزی عینک لازم میشه ...زمین تا آسمونه فرقش!!!
امشب برف میباره و دلم هوای ستاره دیدن کرده...کشف صور فلکی و اجرام غیر ستاره ای...
که ا
خیلی وقت بود که به علت مشغله کاری، کتاب جدیدی نخونده بودم.
بعد از یک مدت طولانی متوجه شدم که اگر به این مشغله های کاری بخوام رو بدم باید تا آخر عمر پابندشون باشم و به هیچ چیزی نمیرسم.
بنابراین دست بردم توی تاقچه و کتابی که خیلی وقت بود منتظر خونده شدن بود را برداشتم.
کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» نوشته‌ی رولف دوبلی، نویسنده‌ی سوییسی هست که به وسیله‌ی عادل فردوسی پور (همون عادل ۹۰) ترجمه شده.
ترجمه ی کتاب نسبتا خوب هست مخصوصا این که متن کتاب اصالتا
رویایی مرا ربود!
نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،
ربود..
انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم
گرمی و سردی زمینش را حس میکردند
انقدر قلبم دوستش میداشت
که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست
خوابی بیش نبوده..!
شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!
وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..
وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،
تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز
راه پیداکند...:)
✍الف_ع
+ این زن حامله ها هستن ویار میکنن؟ در همون حد دیشب هوس پیتزا کردم :| رفتیم خوردیم، داداشم مسموم شده از دیشب تا حالا گلاب به روتون. 
+ امروز تو تاکسی داشتم بستنی قیفی میخوردم. رسید تهش، اون قسمتا که خطری میشه و از زیرش می چکه :| ترسیدم گند بزنم به ماشینه، یه جوری خوردم چنان صدای بدی داد که اصن مردم از خنده :)))))) نمیدونم چرا خجالت نکشیدم فقط سرمو بردم زیر هرهرکرکر خندیدم :))) صداش اینجوری بود: "پُرت" :|||
+ امروز رفتم مدرسه. ذره ای دلم تنگ نشده که هیچ، قطره
داشتم درباره قواعد معکوس شدن جملات پیرو در زبان هلندی غر می‌زدم، این که وقتی جمله پیرو باشد فعل در انتها می‌آید و چون در دولینگو انگلیسی زبان واسط است، این نکته گاهی خیلی به چشم می‌آید و همیشه برای من اینطور بود که باید تا آخر جمله صبر کنی تا ببینی فعل چیه :-|حالا داشتم برای صابر از فارسی یه مثال می‌زدم که نگاه کن ... که وسط مثال پی بردم که خودمون هم فعل رو آخر جمله می‌آوریم و دست از غر زدن برداشتم و با کسانی که می‌خواهند فارسی یاد بگیرند هم
سعی بر این دارم که کم کم از دغدغه های روزانه زندگیم بنویسم . 
به نظر من کار سختی هست . سختی اش هم بیشتر به این خاطر که من ترجیح میدم که به اتفاق ها دقت کمتری کنم چون دوست ندارم که ذهنم مشغول بشه 
این مدت طولانی زندگی مستقل یک مزیت خیلی خوب برای من به همراه داشته و اون هم اینکه من به موضوعات  و مشکلات خیلی راحت نگاه میکنم  و راحت تر از هر چی به ذهنتون برسه اولویت بندی میکنم. 
این اولویت بندی اولین ثمره ای که داشته این بوده که من الان زندگی شخصی ام و
امروز هم تانیا جان اینجا بود و کلی شیرین زبونی کرد. شب رفتیم بیرون همگی با کیانا و تانیا ، هوگر رزروش پر شده بود و یه رستوران جدید هم رفتیم که چای بخوریم، گفت اژ دو ساعت دیگه باز میشه. خلاصه که برگشتیم یه جا آیس پک و اب هویج خوردیم فقط . بعد کیانا اینا رفتن و ما رفتیم خونه مامان بزرگ جان. بعدش هم که اومدیم خونه. 
 
پ.ن: امشب بارون میاد :)
پ.ن۲: بابابزرگم در سررسیدی کارهای روزانه اش رو مینوشت. فکر کنم این عادت رو از اون به ارث بردم که اگر اینطوره، باعث
مادر از طبقه‌ی پایین صدامون کرد.
ما هم به رسم کمی فراموش شده‌ای، روی پله‌ها شروع کردیم دویدن. که انگشت شست پامون همراهی نکرد و زیر تنمون پیچید و، شد آنچه شد :)
داداش هم که پشت سر ما بود گفت، این حرکتا از سن شما گذشته دیگه.
و راستش شدید به فکر فرو بردم.
27 سال...
یعنی نیمی از فرصتم رو از دست دادم، تازه اگه عمرم طبیعی باشه و ...
و حالا که فکر می‌کنم هنوز دست‌آورد مهمی کسب نکردم.
آدم خوبی نیستم
و وقتی هم باقی نمونده
چه حس بدیه...
الان بیش از یک ماهه آریان سرما خورده. یعنی دو هفته سرما خورده بود دو سه روزی خوب شد و باز دوباره سرما خورد. دفعه دوم که بردم دکتر گفت ویروسه و آنتی بیوتیک نمیخواد و فقط سیتریزن داد اما گفت اگر تب داشت بیارش. آخرهای هفته اول از دفعه دوم کمی تب کرد اما با استامینوفن کنترل شد ولی سرفه داشت و من براش شربت بنفشه باریج گرفتم که سرفه هاش بیشتر و اخلاطی شد. آخر هفته دوم از دفعه دوم D: اینقدر بد سرفه میکرد و سینه اش خر خر میکرد که بردم یه دکتر دیگه و گفت بای
به جز خوب درس خواندن و خوب وقت گذاشتن برای درس، وظایف دیگری هم به دوش من هست.
نمیشه که بی تفاوت بود.
مثلا الان ما اگه زبون عربی و انگلیسی رو یاد بگیریم و کارهای گرافیکی هم بلد باشیم، میشیم یه سرباز قدرتمند برای مقابله با حرکات دشمن و ضربه زدن به اون ها.
بارها به این مسئله پی بردم ولی کاری نمی کنیم. مگر شهادت فقط تو جنگ مستقیم محقق میشه؟
تو اگه یه سرباز سایبری قوی بشی نمیتونی موثر باشی؟
بله فقط صحبت کردن و آرزوی های زیبا کردن، خیلی سادست. ولی مای
خروج رو امروز تو جشنواره فیلم فجر دیدم، از آقای حاتمی کیا تشکر می کنم، واقعا لذت بردم، تماشاگرها هم انتهای فیلم، فیلم رو تشویق کردن، با توجه به واکنش های منفی زیادی که داره به فیلم میشه، وظیفه خودم دونستم که رضایتم رو اعلام کنم.
امیدوارم فیلم خروج به سرنوشت فیلم "دیدن این فیلم جرم است" دچار نشه...
البته بگم آدمی نیستم که به صورت تفریحی برم سینما، بنابراین نرفتم همه فیلم های جشنواره رو ببینم، تا حالا فیلم لباس شخصی رو دیدم و خروج، جشنواره برام
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
شهریور ۹۷
کنار خیابان کوالالامپور نشسته بودم و سرم را به درخت آرش تکیه داده بودم.
کلمات حافظ با صدای او، روحم را آرام می‌کرد.
فال دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم، همان حرفی بود که می‌خواستم بفهمد.
آن روز بعد از چندماه دوباره توانستم اشک بریزم و سرپا شوم.
توانستم قید همه چیز را بزنم و از نو شروع کنم.
 
امشب مرداد ۹۸، به انواع قرص‌ها پناه بردم تا این درد آرام شود و بی‌فایده است امشب در جستجوی شهریور ۹۷ هستم، در جستجوی همان احساس امن، همان
رسته‌ام از کمال انسانیاز حروف قیل و قال انسانی از جهات بی‌ثبات زوالاز جنوب و از شمال انسانی چون که برجسته‌ام به قامت روحباک نیستم از رجال انسانی زحمت عمرها بسی بردمتا که شد پاک سال انسانی هر کسی ریسمان خود بافددر پی اتّصال انسانی من ولی غرّه‌ام به حالت خویشغرقه در ارتحال انسانی حلمیا چشم حال خود وا کنبسته کن چشم و چال انسانی
مسئول فرهنگی مجتمع فرهنگی اقامتی ولایت (مشهد مقدس) :
سلام عرض ادب و احترام. ضمن عرض خسته نباشید به شما و همه ی عزیزانی که با اجرای نقش های مختلف در تئاتر جابر واقعا اثری زیبا و البته تأثیر گذار در ترویج فرهنگ انقلابی و ولایت محور ایفا کردند. ‌و مخصوصا سپاس ویژه از عزیزانی که نقش جابر و آقا مصطفی را ایفا کردند
خیلی خیلی طبیعی و واقعی بازی کردند من واقعا لذت بردم حتما از طرف من سپاسگذاری کنید. ممنون
ادامه مطلب
۱. یه زمانی به شدت اهل فیلم‌دیدن بودم؛ فلش می‌بردم طرف پُر می‌کرد نگاه می‌کردم. همون زمان وقتی یه کتاب حجیم و کَت و کُلفت می‌دیدم با خودم می‌گفتم کی حال و حوصله داره اینا رو بخوانه؟! فیلمم رو نگاه می‌کردم و حالشو می‌بُردم. گذشت تا اینکه "ناطوردشت" خورد به تورم. دو‌-سه روزه تمامش کردم و از ورقه به ورقه‌ش لذت بردم. حجمش زیاد نبود؛ غرق شدم تو ماجراجویی "هولدن" و از جسارت و صراحت و خودش‌بودنش لذت بردم. افتادم دنبال کتاب‌های دیگه و هی اشتیاق و
بسم الله الرحمن الرحیم 
ابن عباس می‌گوید، من در کنار بستر آن بزرگوار بودم که حال احتضار به آن حضرت روی داد؛ و من متوجه لب‌های آن وجود مقدس شدم، دیدم به حرکت درآمد.گوشم را نزدیک بردم تا بشنوم چه می‌گویند، شنیدم که دعا می‌کردند:
«اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَبُ اِلَیْکَ بولایَةِ عَلیِّ بنِ ابیطالب»
آن وقت بود که من به عظمت علی(ع) پی بردم.چند روز بعد دیدم، طناب برگردن علی انداخته او را می‌بردند!
«ألّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
نقل از
واقعا چطوری تونستم همچین احساساتی داشته باشم؟
جدا یکی بیاد و کمکم کنه این حسو نابود کنم
همین دقیقا میتونه نقطه ضعف یه دختر حساب بشه.. 
خیال پردازی.. 
:|
+راستی امروز تولد مامانم بود.. تولدت مبارک مامان مهربونم.. مامانم زیادی مهربونه و میبخشه! خیلی دوس داشتنیه! 
داره بارون میاد و دل آدم میخواد زار بزنه. 
حالا من هیچی.. تو چطور تونستی اینکارو بکنی؟ نامرد
می دونستم همش سوء تفاهماتِ ذهن مسخره ی منه. چقد مسخره واقعا! 
پستاشو که میخوندم پی بردم اونم چق
‌‌ اشتباهاتم را دوست دارم..آن ها همان تصمیماتی هستند که خودم گرفته امو نتیجه اش را هر چه باشد می پذیرماشتباهاتم را گردن کسی نمی اندازممی پذیرم که انسانم و اشتباه می کنمنه فرشته ام و نه شیطانو نه انسان کاملتا زنده ام برای انتخاب راه درست فرصت است..وقتی زمین میخورم ،بلند میشوم خود را می تکانم و ادامه می دهماشتباهاتم را دوست دارم….آنها حباب شیشه ای غرورم را می شکنندهر زمان به اشتباهاتم پی بردم بزرگتر شده ام
اشتباهاتم را دوست دارم…..آنها گران
چرخ گوشتمون رو گذاشته بودم تو دیواریه بنده خدایی که بیمارستان کار میکرد اومد چرخ گوشت رو ببینه،در رو که باز کردم دیدم از یه ماشین مدل بالا پیاده شد پیش خودم گفتم طرف وضعش خوبه حتماخلاصه چرخ گوشت رو فروختیم بهشوقتی رفت از رو رفتارش پیش خودم گفتم بهش نمیخوره این ماشین واسه خودش باشه،یعنی با این رفتار عمرا به این ماشین رسیده باشهبعدا متوجه شدم گوشت کوبش رو فراموش کردم بهش بدمیه جا دیگه قرار گذاشتیم و گوش کوب رو براش بردم این سری با پراید اومد.
عزیزم!
من کم حرفم، خیلی کم حرف. اگه یه روز حوصله‌ات رو سر بردم، به جای اینکه چمدونت رو ببندی و بری خونه مامانت اینا، بیا بشین کنارم و بگو "کم حرفی‌هات کلافه‌ام کرده مظاهر"
بعد شروع می‌کنم تا هرموقع که بگی حرف می‌زنم. من توو این دنیا اول از "از دست دادن تو" می‌ترسم، بعد از "سکوتی که تو رو عذاب بده"
مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.
بهم نگاه کرد... تو خوشگلترین وضعیت ممکن بود 
لعنتی خواستنی تر از هر موقع بود 
اما نمیخواستمش 
وااات؟؟؟ من چه مرگمه؟ من ؟؟؟
من کسی ام که تو سلف دانشگاه... عمو ته دیگی رو می‌شناخت... همیشه عین بچه اردک می افتاد دنبالش و اون میگفت اینقدر نخور عروسیت بارون میاد 
منی که همه جور کلکی سوار می‌کرد که سهمش از اون خوشمزه بیشترین باشه... غذا دونفره رو تو قابلمه شش نفره می‌پخت که ته دیگش بیشتر بشه... چرا امروز هیچ حسی نداشتم؟ اصن ضربان قلبم نه تنها تند نمیزد
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم...ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم...
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد....
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه...
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف...
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه...
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون...
نمیشه دست خالی رفت...
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم...
مگه م
وقتی به Old me گوش میدم، حس می کنم از غروب گذشته و رنگ آبی روی همه چیز پاشیده، توی ماشینیم، تو داری رانندگی می کنی و منم سرمو از پنجره بردم بیرون. 
Shout out to the old meAnd everything he showed meGlad you didn't listen when the world was trying to slow meNo one could control meLeft my lovers lonelyHad to fuck it up before I really got to know me
چقدرررر این وضعیت بی نتی بده! واقعا افتضاحه یعنی. البته من کتاب شنل رو میخوندم و حسابی لذت بردم . اصلا فکر نمیکردم که انقدر سختی کشیده باشه. هنوز تمومش نکردم اما تحت تاثیر قرار گرفتم. هرچند نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر اون مردا بهش کمک نمیکردین بازم این همه موفق میشد یا نه؟ البته با این وجود قطعا ادمی با این استعداد راه خودشو پیدا میکرد به هرحال. اما خب سواله دیگه. 
به جز این قسمت که کتاب خوندم حسابی، بی نتی خیلییییی بده. و البته ام
محبوب خوش‌آوای من، بعد از مدت مدیدی سراغ پلی‌لیست گوشی رفتم تا به آهنگ‌های منتخب و زیبایی که داشتم دوباره گوش بدهم؛ اما انگار صدای زیبای تو و کلام ترانه‌سان‌ات چنان برای من زیباتر و لذت بخش‌تر است که از هیچ کدامِ موسیقی‌ها نه لذت بردم و نه حتی توانستم به آنها گوش بدهم. صدای تو، تنها صدایی است که می‌توانم ساعت‌ها گوش کنم و تمرکز داشته باشم روی کلامش و خسته نشوم و بیشتر و بیشتر تشنه‌ی صحبت شوم!
نازنین، صدای دلنشین تو، حرف‌های دل‌آرایت،
عمر خیلی خیلی زود میگذره ها!
انگار دیروز بود اومدم این کشور و اینجوری چمدون هام رو گذاشتم کنار تختم.
یادمه سرم بردم زیر پتو
کلی گریه کردم
و گفتم چرا اومدی این کشور؟!
ریختن؟
البته هنوز هم اعتقاد دارم که من متعلق به این کشور نیستم. و برای همینم هست که دارم میرم ازینجا. نه که بد باشه نه، تا وقتی میرم که بتونم جایی که واقعا بهش تعلق دارم رو پیدا کنم. اینجا وگرنه کشور خوبیه.
با اینکه بسیار دوست داشتنی هست و بسیار زیبا. و با مردم خوب.
ولی جالبه کار دنیا.
+چند ساله برای دیدن فیلم هایی که تو خونه و تو صفحه کوچیک کامپیوتر به دلیل عظمتشون جا نمیشن میرم سینما...من با محمد رسول الله از شکوه فیلم شکه شدم....با به وقت شام ترسیدم...با تنگه ابوقریب لذت بردم...اما با دیدن این فیلم احساسات بهم هجوم اوردن،همه به جز گریه...برخلاف تصور خودم و همه گریه نکردم...فقط بغض کردم... وتا آخر فیلم بغضم نشکست...ولی هم شکه شدم...هم ترسیدم..هم لذت بردم...و بیشتر از همه دلم سوخت.
+ دلم سوخت برای دایی نورالدین و تلاشش برای دفاع از فائز

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها