نتایج جستجو برای عبارت :

مادرم! من برایت شکستم.

می دانی در انتظار یک تیک دوم ماندن، چگونه هر روز روحت را خرد می کند؟سال ها گذشته...
می دانی، من دل همه ی بعد از تو ها را شکستم :):
بعد از تو، اندک کسانی هستند که پایم ماندند.
و تو می دانی که من هنوز هم در حال شکست قلبشان هستم؟!
این است که عذابم می دهد.
یک بار تو قلب مرا شکستی و یک بار من قلبش را شکستم و قلب خودم هم شکست...!
گویا قربانی فقط منم که دلم دو بار شکست...
شکستی و شکست، شکستم و شکست! :)
اصلا کاش این دل لعنتی همیشه شکسته بماند تا شاید روزی، خاک بشود
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
حسینا من ز تو شرمنده هستم
غلط کردم که ره را بر تو بستم
اسیر دست شیطان گشته بودم
نمک خوردم نمکدان را شکستم
بگو تا خواهرت من را ببخشد
چرا که قلب طفلانت شکستم
به زندان گنه افتاده بودم
کنون بر خوان احسانت نشستم
نبودم حر ولی گردیدم آزاد
غلام تو شدم آزاده گشتم
دعای مادرت اعجاز کرده
که من از ذلت دنیا گسستم
ادب کردم به زهرا مادر تو
شهادتنامه ام را داده دستم
مادرم مرد بود...
له باوکم پرسی
- پیاو به چکه سیک الین؟
وتی: روله که م؛ پیاو او که سه یه که خوی 
له ریگه ی ئاسایشو هیوری بنه ماله خوی فیدا بکات.
له لای خوم بیرم که رده وه؛
خوزگه منیش وه کو دایکم
پیاو بوایه م
₪ برگردان فارسی:
از پدرم پرسیدم:
- مرد به چه کسی میگویند؟
گفت: دلبندم
مرد کسی است که
خود را
فدای آسایش و راحتی
خانواده میکند
منم اندیشیدم
کاش منم
مانند مادرم
مرد بودم
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپید
بیا کز عشق تو دیوانه گشتموگر شهری بدم ویرانه گشتمز عشق تو ز خان و مان بریدمبه درد عشق تو همخانه گشتمجنان کاهل بدم کان را نگویمچو دیدم روی تو مردانه گشتمچو خویش جان خود جان تو دیدمز خویشان بهر تو بیگانه گشتمفسانه عاشقان خواندم شب و روزکنون در عشق تو افسانه گشتمبه جان جمله مستان که مستمبگیر ای دلبر عیار دستمبه جان جمله جانبازان که جانمبه جان رستگارانش که رستمعطارد وار دفترباره بودمزبر دست ادیبان می نشستمچو دیدم لوح پیشانی ساقیشدم مست و قلم
مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت...من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.مادرم اهل هیچ کجا نبود!جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند...
 
دانلود پاورپوینت هم خوانی" مادرم زهرا"
 
دانلود پی دی اف هم خوانی " مادرم زهرا"
 
 
 
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
دخترت هستم و مهربان مادری
دست من، دست تو، تو بهشت منی،جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
هستی­ام حسینو دل دهم دست تو
تا ظهور مهدی، مأنم هستی تو، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
منصوره، معصومه، زکیه، حکیمه
دخترت هستم و مادری فاطمه، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
ــــــــــــ
هروقت مادرم رو بغل میکنم یاد اون طفلونکیها میوفتم و گریه میکنم....
من گریه میکنم....
مادرم گریه میکنه....
همدیگرو بغل میکنیم،محکمه محکم....و از خدا طلب ارامش داریم برای عزیزانی که عزیزهاشونو از دست دادن....
تا قبل از اینکه بیام ایران،تنهایی اشکهام میریخت......الان تو بغل مادرم اشکهام سرایز میشه....
اولین باریه که اومدم ایران و هم ذوق میکنم و هم گریه.....با لبخندِ نه از ته دل....
خدایا صبرمون بده...
 
مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت...من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.مادرم اهل هیچ کجا نبود!جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند...
بسم رب الرفیق_ مثلا مادرت رو ببین مربا دوست نداره، ولی برای شادی دیگران انواع مرباها رو درست میکنه و همیشه خونتون پره مرباس... .+هیچوقت تا اون موقع به این فکر نکرده بودم که مادرم چه فداکاری هایی میکنه که کاملا از چشم من پوشیده شده؛ نه که پوشیده شده باشه، برام عادی شده. شاید حتی خیلی هاش شده وظیفه! مادرم هیچ وقت نگفت لباس هات رو خودت اتو کن، ظرف ها رو بشور، خونه رو جارو کن، لباس ها رو پهن کن، فلان چیز رو برام بخر! مادرم حتی هیچوقت نگفت: امروز استرا
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ای واقف اسرار ضمیر همه کس
در حالت عجز، دستگیر همه کس
یارب تو مرا توبه ده و عذر پذیر
ای توبه‌ده و عذرپذیر همه کس
جز وصل تو دل به هرچه بستم، توبه
بی‌یاد تو هرجا که نشستم، توبه
در حضرت تو، توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم، توبه
ابوسعید ابوالخیر
همین نیم ساعت پیش،میخواستیم بریم بهشت فاطمه که سرخاک بستگانمون...
 راه افتادیم....
وسطای راه،یه جایی جاده ۲ بانده بود....تریلی از روبرو اومد،پدرم خواب رفته بود.....ماشین ما مستقیممم.....تریلی مستقیممم....فقط یک لحظه مادرم داااااد کشییییید داااااری چیکاااار میکنی......من و خواهرم دیدیم تریلی داره مستقیم میاااد،ماهم روبروش!!!!!....خلاااصهههه.....با داااااد مادرم،پدرم از خواب پرید و فرمون رو کج کرد و جون سالم بدرد بردیم.....
اره دوستان عزیز.....داااد مادرم ن
¤ مادرم مرد بود...
 له باوکم پرسی- پیاو به چکه‌سیک الین؟وتی: روله‌که‌م؛ پیاو او که‌سه‌یه‌که خوی له ریگه‌ی ئاسایشو هیوری بنه‌ماله خوی فیدا بکات.له لای خوم بیرم که‌رده‌وه؛خوزگه منیش وه‌کو دایکمپیاو بوایه‌م!. ₪ برگردان فارسی: از پدرم پرسیدم:- مرد به چه کسی میگویند؟گفت: دلبندممرد کسی است کهخود رافدای آسایش و راحتیخانواده میکندمنم اندیشیدمکاش منممانند مادرممرد بودم!. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
پدر و مادر در زندگی انسان خیلی مهم هستند.
برای خود من که ثابت شده از پدرم گرفته که همیشه پشت منه تا مادرم که همیشه نگران منه در واقعیت من زندگیمو مدیون اونها هستم.دراین نوشته میخواهم از اونا تشکرکنم که من رو به این سن وسال و مقام رساندن.
تو چند ساله گذشته اولین سالیه که آرزوی تولدم مرگ نیست! نه اینکه نگاهم عوض شده باشه و امید زندگی باشه نه، فقط دلم به حال پدر و مادرم سوخته خیلی سختی کشیدن دلشون یکم آرامش می خواد......
تولدم مبارک پدر و مادرم که با همه بدیام براشون عزیزم....
برو ای باد 
برو تا ان سوی خواب عطشناک کبوترها 
در انجا بر فراز گنبد نیلی 
زنی را خسته و مغموم
بر درگاه می بینی 
که با چشمان مخمورش 
تمام کوچه را 
در انتظار و حسرت دیدار می کاود 
بگو با مادرم ای باد 
تو را کی برده ام از یاد 
ترا کی برده ام از یاد 
   بهمن ماه ۱۳۹۸  علیرضا حسنی تقدیم به مادر 
 
چند روزی می بینم اوضاع خانه آشفته است. مادرم مضطرب است و پدرم شب ها به خانه نمی آید. اوایلش مادرم همه چیز را عادی جلوه می داد و درباره پدرم هم می گفت دیر به خانه می آید. اوایل هم قابل باور بود ولی دیشب که ازش پرسیدم چرا واقعا بابا اینقدر دیر می آید به خانه می آید در جواب گفت که رفته است تهران برای پروژه اش. اما بابا که چمدانش را نبرده است او هیچوقت اینقدر ناگهانی به تهران نمی رود قطعا. فهمیدم قضایایی پیش آمده اصرار کردم و سعی کردم که بفهمن چه شده ک
چشمامو که باز کردم برای هزارمین بار فهمیدم ک دگ نمیخوام با پدر و مادرم زندگی کنم...
هرچقدر خوب....هرچقدر دلسوز....هرچقدر مهربون....
من دیگه ن می تو نم!
مسخرس ک اجازه ندارم مستقل زندگی کنم....
باید طرح برم یه جای خیلی دور
تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مادرم آدم بی‌هیاهویی‌ست. مثال همان حدیثی‌ست که نمی‌دانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادی‌اش در چهره‌اش! مادرم همین است. از همان آدم‌هایی که می‌توانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدم‌هایی که دشمنش را با خوبی‌اش شرمنده می‌کند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریال‌های بریتانیایی دیده می‌شوند. مهربان، رقیق، شیرینی‌پزی ماهر که همیشه خانه‌اش بوی وانیل می‌دهد و مینی‌مالیستی
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.مادرم مرا بوسید.و گفت : نمی توانی عزیزم !گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل
✍️نامه ای به مادرم ...سلام مادراول نامه ام به نام خدا ...خدایی که بهم نشون دادی مهربونهخدایی که بهم نشون دادی چقدر بخشندس.و اما بعد ...مادرم من پسرم آسمان به زمین بچسبد زمین به آسمان ...درست یا غلط غرور مردانه ام اجازه نمیدهد همیشه موقع دیدار مانند کودکی تورا در آغوش بگیرم و از داشتنت لذت ببرمولی خدا میداند دلم آنقدر برای نوازش کردن موهایم با دستانت تنگ است که نمیشد نوشت ...مادرم آنقدر فهیمانه مرا تربیت کردی که امروزه وقتی کسی از من تعریفی میکن
یک ماه پیش با مادرم کاموا خریدیم و یک جفت میل هم همراهش برداشتیم. مادرم می خواهد آنها را شال و کلاه کند. از همان روز مادرم شروع به بافتن کرد و الان تا حدودی شال را تمام کرده است. 
برادر من دامپزشک است و برای خودش یک گربه ی ملوس دارد.اول از او خوشم می آمد‌٫ تا اینکه یک روز شال زیبایم را شکافته شده دیدم. حدس می زدم کار گربه باشد و حدسم هم درست بود.
آن روز آنقدر گریه کردم که خوابم برد و در خواب غرق شدم:
یک گربه ی بزرگتر از من جلوی رویم بود. داخل یک خان ک
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود
توی واژه‌نامه جای جنگ،
شکستم....برای دومین بار...با همان سنگی ک بار اول شکسته بودم.بار اولی که خم شده بودم و تکه شیشه هایم را از روی زمین جمع کرده بودم.جمع کرده بودم و دوباره با دقتی عجیب تمام شکستنی ها راکنار هم گذاشته بودم.خودم را از نو ساختم.اما شکستنی تر.ظریفتر و ضعیفتر.این بار اما دوباره شکستم.با همان سنگ قبل اما با صدای بلند تر..خرد شدم انقدر خرد ک دیگر هرچه چقدر چشم گرداندم خرده شیشه هایم را ندیدم.جمع کردنشان ممکن نبود.شکستم و صدای شکستن قلبم انقدر بلند بود ک زنی
یکی از دوستانم بعد از کلاس مرا تا جایی رساند. خیلی با هم صحبت کردیم، خیلی درد دل کردیم. میگفت: خواهرم هفده سال هست که کانادا اقامت دارد. خودم هم چند باری کانادا رفته ام، اما بعد از چند روز دلم میگیرد. سوار هواپیما میشوم و برمیگردم. اصلا من دلم لک میزند برای فحش دادن های ملت پشت چراغ قرمز! دلم تنگ میشود برای صف های بانک...به زاینده رود اشاره کرد و گفت: اصلا دلم برای مادرم تنگ میشود. نگاه کن، مادرم چطور آغوشش را برای من باز کرده، نگاه کن از شکنج موها
متن ترانه آرون افشار به نام مادر

مادرم حرفی بزنکه تشنه لالایی اممن که جان میدمبرایت همدم تنهایی اممن همیشه کودکم آغوش تو جای من است من اگر خوبم دعایت پشت دنیای من استبوسه بر دستان گرمت میزنم شاه دلم با حضورت خانه روشن میشود ماه دلمهرچه میخواهد دلم پیش تو پیدا میشود این همه خوبی چه جوری در دلت جا میشودمادر همه جان و تنم شوق نفس کشیدنم به موی تو قسم تویی تویی همه جان و تنممادر همه جان و تنم شوق نفس کشیدنم به موی تو قسم تویی تویی همه جان و تنمماد
[داخلی. خانه‌ی مادرم در تهران]شرت‌هایم را شسته بودم. من همیشه یک تَشت شرت برای شستن دارم! رفتم تا یکی را از روی بالکن بردارم. مادرم با حالتی خندان، شوکه و سرزنشگر گفت «ئــه!» منظورش این بود که چرا بدون حجاب رفته‌ام بیرون! در شهرکی نظامی زندگی می‌کنند و نگران بود که ممکن است این «کون برهنگی‌»های من کار دستشان بدهد. شرت پشت‌بازِ توریِ فیروزه‌ای رنگم را برداشتم.- اینو می‌خوای بپوشی؟؟!!! دکترا می‌گن آدم عفونت می‌کنه!+ با اینا راحت‌ترم. مشکل
ماشین گشت جلوی ما بود. وسط خیابان ایستاده بود و راه نمی رفت. دلیلش هم مشخص نبود. حتما دختر نیمه عریانی را یافته بود اما ... اما در کمال ناباوری دیدم که مرد درازی ترازوی کوچکی در دست، در ماشین نشست رفت! رفت و پیرزن گوژپشت بدون آن که کلامی بگوید غصب ترازویش را پذیرفت! هیچ کس هم هیچ نگفت! هیچ کس هم هیچ نکرد! هیچ کس هم غیرت به خرج نداد! حتی تاج سر. حتی میچکا. حتی هیچ کس. تاج سر راست می گوید. براستی سگ شاه شرف داشت بر این مومن نماهای یزید صفت. این ها که انگش
پدر و مادرم  چند روزی است به سفر رفته اند و در هنگام بدرقه ی امیرعباس برای سفر مشهد در کنارمان نبودند. مادرم ناراحت بود که چرا سفر خودشان را چند روز عقب نینداخته بودند و پدرم شب قبل تماس گرفت و با امیر خداحافظی کرد و از امیر شماره ی کارتش را خواست تا توشه ی سفرش را برایش کارت به کارت کند. 
اینجور مواقع ناخودآگاه یاد پیرمرد و تمام نفهمی هایش می افتم!
مادرم  درس   مهربانی   را
از  برایم  چه  خوب  معنا   کرد
آنکه با حرف های ساده خود
طبع   شعر   مرا   شکوفا   کرد
مادرم،  آب   بود   و   آیینه
خویش را  نزد خویش  پیدا کرد
روز و شب  در  کنار  گهواره
کار  امروز   و   کار   فردا   کرد
روشنی بخش جان من مادر
دل  من  را  به  رنگ  دریا  کرد
کوله باری   ز  نور  از  امید
از    برای    سفر    مهیَا    کرد
زیر  اقدام   او   بهشت  برین
برگه اش  را  خدای  امضا  کرد
هر که از مِهر  مادری  سرشار
وصف خورشید  ع
40 روز پیش خبر مرگ دختر عموی سی و چند ساله‌ام را شنیدم. مرگی ناگهانی و بی‌خبر. همانقدر ناگوار و شوکه کننده مثل وقتی که در بچگی امتحانی را خوب می‌دادم و وقتی با نمره‌ی افتضاحش روبرو می‌شدم نمی‌دانستم چه کار کنم.امروز 40 روز از آن بُهت گذشت. بُهتی که آرام آرام یخش شکسته شد. یخی که برعکس همیشه، سرد نبود، داغ بود.زندگی این روزهایم جوری بود که پدر و مادرم را نمی‌دیدم. هرروز و هرساعت کنار زنعمو و عمویم بودند. روزهایی که سرکار بودم با مادرم چت می‌کر
من تا شروع دبیرستان به طرز دیوانه واری به مادرم وابسته بودم. مادر من وقتی خونه رو ترک میکرد اگه یکم رفتنش طولانی میشد من شروع میکردم به زار زدن و تصور کنید که یه نوجوون ۱۴ ساله بودم! خواهر برادر کوچیک تر من باید از من مراقبت میکردن نه من از اونا!
من در کل دوران تحصیلم با درسای حفظی مشکل داشتم. من تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مادرم میخوندم! ولی در تحلیل و ریاضیات اینطور نبود. با اینکه به دلیل معلمای بد از ریاضی رونده شده بودم اما همیشه قوی بو
چادرت، بهترین پناه من
پناهی بهتر از این ندارم
 
 
چرا می ترسم ..
از دور شدن از مادرم می ترسم ..
نفس های کم و بیش که به من زندگی دوباره می دن، از مادرم زهراست ..
از اینکه لحظه ای دستم از گوشه چادرش جدا بشه می ترسم
هنوزم، محکم نچسبیدم .. گاهی می رم پِیِ بازیچه ها .. مشغول میشم
 
وقتی که دیدی هر کاری که می کنی، دنیایی یا آخرتی، بازم یادش بودی، و از یادت نبرد مادرت رو 
بدون این مادر داره نگاهت می کنه ..
چه لحظه های شیرینی ..
ساعت ۶ صبح امد دم در خونمون که عذر خواهی کنه و  گفت جمع کن بریم شهر خودمون ,خونمون... !!!
نخواستم برم اما دیدم اگر نرم عقده ای میشه که جلوی بابام ,عذر خواهیشو زمین انداختم... هر چند پدر مادرم اصلا نفهمیدن ما دعوا کردیم... ,مادرم گفت ناهار بمونین شب برین... . 
 
توی اوج این اتفاقات بد ,وام ازدواجمون رو هم ریختن به حسابمون,صد میلیون ... اول قرار بود شوهر وام بده به من که ماشینمو عوض کنم اما الان گفت پراید خیلی هم ماشین خوبیه ! ۲۰۶ استهلاکش بالاست که من وامم
چند روزی بیش تا نوروز نیست       من ندانم راز این نوروز چیست
از همان دوران دور کودکی             حال من تا این کنون بازم یکیست
کل سال آیا نبودم دلخوشی            علتش را نیک باید بنگریست
خنده و شادی به روی مادرم           باید آرم صدر علت های لیست
شادی اش ما را به شادی می کشاند        گویی ما را داده اند صد نمره بیست
گرچه اینک جسم او از ما جداست         روحش اما می کند هر لحظه زیست
بهر من بود او پدر هم مادرم                 برتر از مهرش بگو جانم که کیست
ر
مادرم یه مدتی رفته بود شهر دیگه و نبود. وقتی اومد بدو بدو رفتم سمتش و براش با آغوش باز کردم اونم با دستانی که زیاد رو به بالا باز شده بود. قبلا چنین کاری نمی کردم یعنی احوالپرسی داغ بود اما نه این شکلی. خلاصه نوآوری جذابی بود. هر دو کیف کردیم.
مادرم ای بهتر از فصل بهار
مادرم روشن تر از هر چشمه سار
:)
ماشین گشت جلوی ما بود. وسط خیابان ایستاده بود و راه نمی رفت. دلیلش هم مشخص نبود. حتما دختر نیمه عریانی را یافته بود اما ... اما در کمال ناباوری دیدم که مرد درازی ترازوی کوچکی در دست، در ماشین نشست رفت! رفت و پیرزن گوژپشت بدون آن که کلامی بگوید غصب ترازویش را پذیرفت! هیچ کس هم هیچ نگفت! هیچ کس هم هیچ نکرد! هیچ کس هم غیرت به خرج نداد! حتی تاج سر. حتی میچکا. حتی هیچ کس. تاج سر راست می گوید. براستی سگ شاه شرف داشت بر این مومن نماهای یزید صفت. این ها که انگش
اگر برای ابد      هوای دیدن تو
نیفتد از سر من چه کنم.....؟
هزار و یک نفری    به جنگ با دل من
برای کشته شدن چه کنم؟!
منم و قراری که به سر انجام نرسید
و البته که قول داده بودم بعد اون نیام ولی حالا انجام نشده
و صد البته منم عهدی که شکستم
منم و ذهن مریضم
با خاطرات خاک خورده
با توهم
تخیل
منم و یه امید بی معنی که حتا نمیدونم چرا هست
منم و منم و من
و اینهمه چه کنم تو سرم
دانلود آهنگ بابک جهانبخش زندگی ادامه داره
دانلود آهنگ آهنگ به رومم نمیارم که چقد بی تو شکستم
Download Music Babak Jahanbakhsh Zendegi Edame Dare

در این پست برای شما دانلود آهنگ بابک جهانبخش را با بالاترین کیفیت برای دانلود قرار دادیم
انتقادات و پیشنهادات خودتون در مورد سایت و نظرتون رو در مورد آهنگ از بخش نظرات برای ما بفرستین
دانلود آهنگ خوش باشی هر جا که هستی / آهنگ به رومم نمیارم که چقد بی تو شکستم / بابک جهانبخش
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور
مادرم !
زمانی که خبر شهادتم را شنیدی ، گریه نکن...
زمان تشییع و تدفینم گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه ام ، گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش میکنند ، و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه ما بی غیرتی و بی حجابی فرا گرفت ، 
مادرم گریه کن که اسلام در خطر است!
(وصیت نامه شهید سعید زقاقی)
 
سلام خدمت کاربران گرامی
سوال من اینه چگونه بدون کمک مادرم و بدون رفتن به کلاس آشپزیی یه کدبانو عالی بشم؟
راستش من عاشق و شیفته هنر آشپزیی هستم. مادرم نمیتونه بهم یاد بده چون مریضه دیابت داره،   برای زخم های پاش بده بیاد تو آشپزخونه و همین طور کمرش هم درد میکنه که با عصا راه میره، هزینه های کلاس آشپزیی هم بسیار بالاست و پول ندارم بدم، من بخوام حتی حلوا و شله زرد درست کنم به تنهایی خب یه چیز شیرینه و مادرم نمیتونه تست کنه چون دیابت داره. پس نمی
۳۶۵ روز از من باز هم گذشت.یکسال من بزرگتر شدم نمی دانم دران توانستم (بزرگ) شوم یا نه..توانستم همانی باشم که دوست دارم یا نه. شایدآنطوری که می خواستم باشم  نبودم ولی به چشم برهم زنی یک ســــــــــال گذشت.  روزهایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم، و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم.. روز هایی که دلی بدست اوردم و عشق ورزیدم، و روزهایی که دلی شکستم و … روزهایی که دویدم تا برسم ، و شب هایی که خوابیدم و بیخیال شدم از رسیدن.. روزهایی که فکر کر
دانلود آهنگ جدید آرون افشار به نام مادر
آهنگ زیبا و خاص در موزیکِ تو : ♫ دانلود آهنگ مادر
Download New Music BY : Aron Afshar | Madar With Text And 2 Quality 320 And 128 On Musiceto
متن آهنگ مادر آرون افشار
♬♬♬
مادرم حرفی بزن که تشنه لالایی ام من که جان میدم برایت همدم تنهایی اممن همیشه کودکم آغوش تو جای من است من اگر خوبم دعایت پشت دنیای من استبوسه بر دستان گرمت میزنم شاه دلم با حضورت خانه روشن میشود ماه دلمهرچه میخواهد دلم پیش تو پیدا میشود این همه خوبی چه جوری در دلت جا میشود
تک
مردم شهید بابایی را به ‌خوبی شناخته ‌اند و اکنون باید بیشتر پیرامون شخصیت مادرم صحبت کنم تا جامعه بداند مادرم برای تعالی پدر زحمت ‌های بسیاری را متحمل شده است. در حقیقت از دامن زن، مرد به معراج می ‌رود. همراهی و هم فکری مادرم با پدر توانست شرایط را برای رسیدنش به سرمنزل مقصود آماده و مهیا کند. در تمام شرایط سخت و نبودن‌ های پدر، مادرم بود که با تمام سختی‌ های پیش ‌رو اوضاع خانه را آرام می ‌کرد تا بتوانیم به درس و مشق خود برسیم.

ادامه مطلب
جشن تولد 35 سالگی ام هر چند با تشریفات برگزار کردم اما به دلم نچسبید چون فقط من و همسرم در خانه حضور داشتیم . تا سال قبل که در خانه بابام بودم و در عقد بودیم وقتی زمان تولد می رسید مادرم بهم یه هدیه ناقابل می داد به قول خودش و میگفت کم ما کرم شما و روبوسی میکردم با مادرم و بهم تبریک میگفت . هدیه مادرم چی بود ؟ یک پاکت پول که معمولا مبلغ 50 یا 100 هزار تومان پول داخلش میگذاشت و میداد . هنوز پاکت ها و نامه هایی که برای تولدم نوشته رو به یادگار نگه داشتم .
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپ
امروز ظحر من داشتم در حیاط چوب بازی می کردم  کهوقتی رفتم توی خانه فهمی دم که نا ها ر کتلت داریم به مادرم گفتم که که مامان صادات سس گوجه برای کتلت ناهار امروز داریم  وبعدمادرم بهمن گفت که نه سس گوجه نداریم ومن گفتم که کتلت بدون نو شابه   کتلت نمی شود  وبعد مادرم به من گفت باشد و خودت برو  از کوثر 14 نوشابه و سوس گوجه بخر واز آنجا که در حیاط  بودن و چوب بازی کردن  خیلی داشت به من خوش می گذشت گفتم  خیلو خوب باشه  
وقتی که کمی بیشتر  بازی کردم یعنی وق
از امروز که بوی قورمه سبزی توی این خونه پیچید...
از امروز که گردوهایی که از  باغمون اورده بودم رو شکستم و گذاشتم توی یخچال...
این خونه خونه ی من شد....
فقط پلوپر برقی من با اداپتور خوب کار نمیکنه...و این شد که بعد دو ساعت برنجا رو نیم پخته تحویل داد....منم چشمام رو بستم و گفتم فرض کن داری ریزوتوی ایتالیایی میخوری...میشه همون برنج نیم خام خودمون با کلی سس و قرتی بازی...
چند روز پیش مادرم بهم گفت یکی از لباس هاتو بدیم خیاط برات درست کنه.منم قبول کردم چند باری رفتم لباس رو پوشیدم و خانم خیاط لباسو برام درست کرد.آخرین باری که رفته بودم اونجا موقع برگشتنی یه خانمی مادرم رو صدا زد(فروشنده ی مغازه ی نزدیک خونه ی خانم خیاط بود)
من رفتم تو ماشین نشستم.بعدا مادرم گفت خانم فروشنده گفته یکی از دوستام برای پسرش دنبال یه دختر برای ازدواج می گرده می شه شماره تلفنتون رو بدین برای دخترتون خدمت برسن؟
بعد از چند روز بالاخره ام
پدر من پارسال مرد. مادرم می‌گه بهترین کار اینه که وانمود کنم هیچ وقت دوستش نداشتم و اون هم هیچوقت دوستم نداشته. اون وقت دیگه حالم بد نمیشه.گفتم: این کار رو میکنی؟آره.فایده‌ای داره؟فکر کنم آره.مادرم میگه باید وانمود کنیم اصلا نبوده، باید فکر کنم چیزهایی که ازش یادم میاد همه‌اش خواب و خیاله.فایده‌ای داره؟فکر کنم آره. گاهی مطمئن نیستم چیزی که ازش یادمه واقعیته یا خیال. تو هم باید امتحان کنی. ضرر نداره که.
بندبازان/ دیوید آلموند/ ترجمه شهلا انت
سلام.
امروز از اول صبحی اعصابم خورد شد.زنگ زدن گفتن امروز نیرو کم داریم شیفت می یای؟منم گفتم باشه می رم ولی بعدا پیش خودم گفتم شیفت هام زیاد بوده این ماه خب یکی دیگه شیفت بره.زنگ زدم به مسئول شیفت صبح گفت که حالا شما بیا ، سرپرستار باید یه فکری کنه به جای کمبودها.
همینطور که داشتیم صحبت می کردم یه دفعه صدای کوبیده شدن شنیدم(جا داره بگم که من و مادرم تو ماشین نشسته بودیم من جای راننده بودم پدرم ماشینشو به من داده بود یه کاری داشتم با مادرم رفته ب
سلام من علی محمد هستم
من دیشب وقتی می خواستم به خوا بم  مبایلم را ساعت هشت صبح کوک کردم وبعد مادرم به من گفت که علی وفردا  ساعت هشت صبح تو بی دار نمی شی  واگر فردا گوشییت زنگ زد با کتک بیدارت میکنم ومن هم گفتم باشد  ومن را فردا با کتک بی دار کنید چون میدانستم اگر صبح زود مادرم من را بیدار کنه می توانم به کارها و ورزش  شم برسم وبعد از یکم بازی رفتم وهمراه همه ی خانواده یعنی من به همراه پدر ومادرم ودوتا برادر هایم مهدی وامیر حسین  رفتیم وخوابیدیم
بسم الله 
« مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.من خن
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
♫ دانلود آهنگ مادرم حرفی بزن که تشنه لالایی ام من که جان میدم برایت همدم تنهایی ام به نام مادر با صدای آرون افشار به همراه متن ترانه و بهترین کیفیت
Download New Music BY : Ali Aron Afshar | Madar With Text And 2 Quality 320 And 128 On Musiceto
متن آهنگ مادر آرون افشار
♬♬♬
مادرم حرفی بزن که تشنه لالایی ام من که جان میدم برایت همدم تنهایی اممن همیشه کودکم آغوش تو جای من است من اگر خوبم دعایت پشت دنیای من استبوسه بر دستان گرمت میزنم شاه دلم با حضورت خانه روشن میشود ماه دلمهرچه میخواهد
سلامی مجدد به شما دوستان عزیز
ادامه:2-3 روز آخر شهریور رو استراحت کردم و از اول دوباره شروع کردم و برای ازمون جامع پایه قلمچی آماده میشدم ،دیگه حتی مادرم هم باورش نمی شد که من دارم انقدر درس میخونم(راستش یه حس غرور بهم دست داده بود که مادرم داشت ازم تعریف می کرد)......
ادامه مطلب
مادرم داره از پدرم جدا میشه تمام وسایل خونه رو مادرم با پس اندازش گرفته ما بچه ها شاهدیم آیا در صورت طلاق میتواند این وسایل را از پدرم بگیرد؟ آیا شهادت و تصدیق ما تاثیری دارد؟ چه روشی وجود دارد تا بتوانیم این وسایل را بگیریم؟

سلام بله. ولی فاکتور داشته باشند خیلی بهتر است

منبع: سایت وکالت دادراه
- لفظی فصیح، شیرین / قدی بلند، چابکرویی لطیف، زیبا / چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش، از آب لطف زاده / شمشاد خوش‌خرامش، در ناز پروریده 
تا کی کشم عتیبت؟ از چشم دلفریبت؟ / روزی کرشمه ای کن، ای یار .‌‌...
* زیییییینگ
- خانوم شماره سه، بفرمایید
+ ورپریده؟
- صد امتیاز! :))

+رونوشت به سین در مسکو، من تو قانون بز کوهی شکست خوردم! شکستم مثل پتک به صورتم کوفته شده! درسته دو ساله با من حرف نزدی، ولی میتونی بیای شرط بردتو بگیری :))
من کودکی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب می‌خواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ی مادرم و در کنار او می‌گذراندم. بوی کتاب‌ها و عطر دست‌های مادرم، موهای همیشه بافته‌اش، لبخند‌ و نوازش‌هایش همیشه در حافظه‌ی چشم‌هایم زنده‌ است. مادرم عصرها پشت پیانو می‌نشست و گوش مرا با بهترین‌ قطعات موسیقی کلا
یا رب
.
از تصویر دلخراش جیغ زدنت تو انستیتوپاستور تا بغض ترکیده ی من جلوی خانم های بخش اطلاعات، از گریه های تو, از درد پاهای کوچولوت... از بی قراری هات که گرسنه ای ولی نمیتونی شیر بخوری... از چشمای معصوم و نازت ک بی رمق منو نگاه میکنند.... از بغضی که چنگ انداخته به گلوی من ... فقط همش تو دلم میگم اگه محبت مادر به بچش انقدره که طاقت گریه هاشو نداره، اگه حد محبت مادر انقدره که بی تاب میشه، پس امامم چقدر شیعیانشو دوست داره؟ پس خدا چقدر به ما مهربونتر و دل
می‌گفت:ببین من آدم دروغ و دغل بافتن نیستم...نمیگم تو اولیمی، بودن!قبلِ تو خیلیا بودن، همه شونم وقتی اومدن گمون می‌کردم عشقن، کنارشونم بدک نبود حالم، می گفتم، می‌شنیدم، روزگار می‌گذروندم خلاصه...نبودناشونم یه چند صباحی حالمو بد می‌کرد اما هرچی بود می‌گذشت!اما تو نبودنات نمی‌گذره...تو نبودنات حالمو بد نمی‌کنه، می‌کُشه فقط!من با خیلیا خندیدم، اما فقط برا توئه که چشمام تر می‌شه، فقط رفتن توئه که به گریه م میندازه حتی فکر و خیالش!ببین من در
من و مادرم اخلاقیاتمون نقطه مقابل همه .
آهنگ هایی که من گوش میکنم مادرم دوست نداره و  آهنگ وفیلمایی که اون خوشش میاد من نمیپسندم.
سلیقمون تو خرید کردن وانتخاب لباس هم .... تفاهم نداریم.
ولی کاملا باهم کنارمیایم و به علایق همدیگه احترام میزاریم.
اما تنها مسئله ای که باهاش به تفاهم نمیرسیم اشپزی و خیاطیه...
هرچقدر اون خیاطی و دوخت ودوز  دوست داره من بیزارم 
اصلا منو شکنجه کنند ولی نگن بیا خیاطی یادبگیر :)
ادامه مطلب
به نام "او"
آمدم بنویسم از شنیده هایم...و سکوت چشمانش را شنیدم... آمدم بنویسم از شکست...و شکستم را سال ها پیش باور کرده بودم...آمدم بنویسم از بودن در حیات وحش...و هجوم وحشیانه خاطرات را چشیدم...آمدم بنویسم از کافه مارکوف....و لطافت احساس مرا حیران کرد...آمدم بنویسم از "خودم"...و چقدر این واژه نا آشناست...
"مسافر"
من مردِ مادرم
تا همین دیروز پسر بودم
و حالا مادرم
با حفظ سمت ، شدم
امروز مردِ مادرم
چون بیوه ای شبیه تصویر سینمایی یک حماسه
در غاری افسونگر به تنهایی
اسطوره ی آینده زاییدم
مردِ مادر شدم
همینقدر افسانه
و چیست این اگر این نیست؟
که به مدت معلوم مادرم درد کشیدم
آدمی دیگر زاییدم
از ظاهرم معلوم بود و حالا دو نفریم
و اولی آیا هنوز زنده است؟
چیستم این اگر مردِ مادر نیستم؟
که هرچه اولی ام بد باشد اگر بمیرد خواهم گریست
مردِ مادر شدم
همینقدر جدی ، چندش
رفتم به خانه مادرم..خانه بچگیها...
همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلو....صورتم مثل هلو....
همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقت
سلام خدمت همه دوستان و همراهان
پسری بالای سی سال هستم. چند هفته پیش با معرفی یک واسطه به همراه پدر و مادرم برای آشنایی با خانواده ای به منزل شون رفتیم. بعد از جلسه اول و برگشتن از منزل شون مادرم از من درباره دخترشون پرسید و من گفتم از این خانم خوشم نمیاد. 
مادرم اصرار کردند که خانواده خوب و محترمی هستند و دختر خوبیه، گفت مادرش به من گفته باید چند جلسه با من صحبت کنن، یک هفته بعد تماس گرفتن و قرار گذاشتن. قبل از رفتن به مادرم گفتم اگر میشه کنسلش ک
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ولی کسی را یارای ضمانت نبود .مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم.یک نفر برای خشن
سلام دوستان گرامی
من به تازگی توی خانواده برتر عضو شدم و علت مطرح کردن مشکلم اینجا به این خاطره که احساس کردم اینجا واقعا براشون مهمه و راه حل های خوبی میدن، سایت های دیگه هم هست ولی فقط از تاپیک های خاله زنک و مسخره استقبال میکنن. 
مشکل من چیه؟
۲۶ سالمه، مادرم خیلی عصبیه و اخلاقش بده و گاهی تحمل ناپذیره برام. نمیدونم چه جوری باهاش رفتار کنم؟ اعتماد به نفسش هم خیلی پایینه، هم پدرم هم مادرم. و الان من، خواهر بزرگتر و برادرم هم اعتماد به نفس ندا
این ترم فکر کنم تو کلاس رکورد تپق زدن رو شکستم
کلماتی که فکر میکردم خیلی ساده س یهو تو زبونم نمی چرخید
بعضی کلمات هم وقتی کنار هم قرار می گیرند تلفظشون سخت میشه
لامصب «در دسترسش» که پدر منو در آورد رسما
فکر کنم نیمی از تپق هام سر این کلمه بود
و نمیفهمم چرا این همه پرکاربرد شده بود
عرض کنم خدمتتون
که آخرین سوتیم که برای خودش شاهکاری بود برمیگرده به همین پریروز: می سقفه به چسب!!!
 
لازمه بگم وقتی سوتی میدم خودم اولین نفر میزنم زیر خنده؟؟ :))
مادرم بی وقفه گریه میکنه... 
از صدای گریه و ناله و فریادش نفسم بالا نمیاد. 
تا داداشم زنده بود فقط اون بود. حالا که نیس بازم فقط اونه... 
حالم بده. 
نمیبخشم مادرمو. اگه حقی دارم حلال نمیکنم... 
+ من خودم تنهایی از پسش برمیام! هرکس اشتباه میکنه دیگه! همراهی و دوستی هیچ بنی بشری هم نمیخوام دیگه!  
+ آدما فقط به هم آسیب میزنن. من به بقیه و بقیه هم به من. همشون... :|
+ قلبم درد میکنه. از صبح نفسم بالا نمیاد! نمیدونم برا قلبمه یا از دست این فضای موجود خونه و ماد
دچار حس عذاب وجدان همیشگی ام شدم .که وقتی با یه نفر جزو محدوده دوست داشتنی هام دعوا می کنم، حتی وقتایی که تقصیر من نیست، یا به خودم برای عصبانی شدن حق میدم، باز هم بعدش عذاب وجدان می گیرم و فکر می کنم امروز آخرین روز دنیاست و ممکنه یکی بمیره در حالی که من باهاش قهر بودم یا دلش رو شکستم. دارم موزیک گوش میدم و بعدش میخوام با ناهار و هله هوله خودم رو خفه کنم.
خسته ام، خیلی..
.
.
.
" فردا سراغ من، بیایک روزِ، زیبا سراغ من، بیا
امروز از هم گسستم اگهبال و پر شکستم وبه پرتگاه غم رسیده گام‌های من"
.
.
.
«دست میزنمپا میزنمدل رو به دریا میزنمگاهی به پسگاهی به پیشگاهی هم درجا میزنم"
.
.
.
" آدم بدون غم، نمیشهراه بی پیچ‌و‌خم، نمیشهآرزوی کم، نداریمآرزو که کم، نمیشه"
وای خدا لیسا خیعلی کیوته اینقد که طلسم توایسو شکستم و برای اولین بار از بلک پینک گذاشتم(دلیلشم این بود که بیوگرافی بلک پینک هنوز آماده نبود و من کارمو با توایس شروع کردم)
عشقه....اصلا نمیشه توصیفش کرد...اون از کویین دنس بودنش اینم از این...من چی کار کنم آخه؟؟؟؟؟!
ادامه مطلب
وای خدا لیسا خیعلی کیوته اینقد که طلسم توایسو شکستم و برای اولین بار از بلک پینک گذاشتم(دلیلشم این بود که بیوگرافی بلک پینک هنوز آماده نبود و من کارمو با توایس شروع کردم)
عشقه....اصلا نمیشه توصیفش کرد...اون از کویین دنس بودنش اینم از این...من چی کار کنم آخه؟؟؟؟؟!
ادامه مطلب
 
پس از ۲۱ سال زندگی مشترک ، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که ۱۹ سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم…آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم ولی مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی
سلام 
من یه دختره هفده ساله هستم، از وقتی چشم هام رو باز کردم خونه پدر باباییم بیشتر میرفتم، اما هی که بزرگتر شدم کلا سردی عمه ها رو نسبت به خودم درک کردم تا اینکه یه روز یکی از عمه ها به مادرم بی دلیل حرف ناشایست زد ....
اون جا بود که منم دیگه نسبت به عمه هام سرد شدم، اما بازم مادرم میخواست رابطه منو با خانواده پدریم خوب کنه، حتی من تا چند هفته از ترس همین عمه خونه پدربزرگم نمیرفتم، بله شاید مسخره به نظر بیاد ولی من اون موقع چون سنم کم بود یه ترس
سلام.اسم من سیدمیثم یزدانی است.دوستانم مرا میثم کوچولو صدا می زنند.امروز می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم.
(داشتم با مادرم در خیابان قدم می زدم که ناگهان نوشته ای توجهم را به خود جلب کرد.پس مدتی به خود آمدم.اطرافم را نگاه کردم؛امّا دیگر مادرم را ندیدم!خیلی ترسیده بودم.از ترس جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن.پس از مدتی با خودم فکر کردم:<<گریه کردن فایده ای ندارد.>>پس دیگر گریه نکردم.نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.آیا من ماد
خب امروز رفتم مصاحبه ساعت 6/30 با پدر از شهر به سوی مرکز استان حرکت کردیم ..
خیلی نشستم تا نوبتم شد ورفتم داخل در مورد شرایط ازدواج پرسید که من خیلی خوب نتونستم جواب بدم و همچنین دو تا ایه از قران گفت بنویس و تحلیل کن ایم خوب نبودم ؛
ولی بقیه قسمت ها بد نبود رو به خوب بود سوال های خطرناکی می پرسید که توی دلم خالی میشد 
اینکه قبول نشدی چی کار میکنی و...
کلا امروز بعد مصاحبه اصلا حالم خوب نبود  امشب یکم گریه کردم از گریه های مادرم و غصه خوردن هاش هم خس
وقتی نرگس ولم کرد ( واقعا نمی‌شود از واژه بهتری استفاده کنم ) کاملا در هم شکستم. تا چندین ماه تقریبا هرشب اشک غلیظ از چشمم می‌ریخت. دراز می‌کشیدم در رخت‌خواب نازک و قدیمی و زل می‌زدم به سقف تا خوابم ببرد. هزار بار از زندگی متنفر بودم. فضای خالی عظیمی درون من به وجود آمده بود که تا سالیان سال پا برجا بود. بارزترین مثال آن یک شب لعنتی حدود سه سال بعد بود. من در یک چت‌روم بی‌در و پیکر دنبال کسی یا چیزی بودم و آنجا به کسی گفتم پدرم به مادرم خیانت ک
دم ساکت مینشستم یه گوشه فقط دو بار اقدام به سوزوندن
خونه کردم،یه بار دندون بچه همسایه رو شکستم؛همین و بس
من بچه بودم بچه هاى این دوره هم بچه ان همش باید یکى مراقبشون باشه.
یه دعوا درست حسابى تو عمرشون تجربه نمیکنن یا در حال بازى با آیپد ان
یا در حال حرف مفت زدن در مورد شخصیت هاى بازیشون
کاش میشد همشونو جمع کرد ریخت تو یه محفظه شیشه اى انداختش وسط اقیانوس
بعدش لم بدى رو کاناپه با خیال راحت پسته بخورى
تو همین حین صدای مادرم هم دراومدمادر: ای بابا باز شما دوتا مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟!خندیدم و گفتمشقایق: اون اول افتاد به جون من....مادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب میدیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه....خیلی آروم و شمرده به مامانم گفتمشقایق: مامان.... من و میشا و نفس.... قبول شدیم...مادرم با خوشحالی گفتمامان: وای چه خوب تو تهران قبول شدی....سرم رو انداختم پایین و گفتمشقایق: نه ... تو ... تو ش
 
صبیه علّامه طباطبائى، همسر شهید آیةالله قدوسى، مى گوید:
 
رفتار [علامه] با مادرم بسیار احترام آمیز و دوستانه بود. همیشه طورى رفتار مى کردند که گویى مشتاق دیدار مادرم هستند. پدرم همیشه از گذشت و تحمل مادرم تمجید مى کرد و مى گفت که این زن یازده سال و نیم در نجف تحمل هر سختى را کرده است. هشت بچه اش را پس از تولد از دست داده و دم نزده [است ] و در همه این مدت من مشغول درس خواندن بودم و او تنها در خانه.
 
در خانه اصلًا مایل نبودند کارهاى شخصى شان را کس دی
تاسوعا و عاشورای امسال را هم به روال سال قبل تنها هستم...این دو روز دلگیر غمگین را که صدای مسجد نزدیکمان خنج به دلم میزند...
سادات اما دلش به رفتن نبود و تا لحظه ی آخر دل از آماده کردن غذا برای من نمیکند...هر طور بود راضی به رفتنش کردم هرچند انقدر وابسته اش شده ام که ته دل من هم به رفتنش نبود...مادرم زن عجیبیست...نه از آن نوع اعجابی که تمام مادران دارند...عجیب بودنش خاص خودش است و من امشب توی دفترچه ام نوشتم تمام عمرم را به این زن بدهکارم...یک جایی جمله
هر کسی به ما می‌رسید، سعی داشت به مادرم کمک کند که بیاید روی پله برقی. حالا من، دخترش کنارش ایستاده‌ام، مدام هم می‌گویم که نیازی نیست، استرس ندهید، خودشان بلدند، هولشان نکنید، شما بفرمایید بروید، اما باز هم گوش کسی بدهکار نیست. همه متخصص سوار کردن آدم‌ها بر پله برقی شده‌اند! یک پیرمرد در حالی که می‌گفت "نترس، نترس، بیا" آمد کنارمان و یک لحظه ترسیدم بیاید دست مادرم را بگیرد ببرد روی پله! :))) یک پیرزن هم مادرم را کنار زد و گفت "ببین، منو ببین
دارم  هدف ها و داشته هام و خواسته هام رو با همدیگه همگام سازی میکنم! 
من که 5 سال شلخته زندگی کردم و پر از طمع و شاخه شاخه شدن بود زندگیم دیگه تموم کردم اون سبک زندگی رو و شکستم شاخه هارو و تنه ی اصلی این درخت رو نگه داشتم که رشد کنه و بره برسه به همه ی آرزو های بزرگی که دارم. 
سلام 
من یه خانم حدودا 26 سال هستم. مدت کوتاهیه که عروسی کردم، اومدم سر خونه زندگیم. خانواده من شهر دیگه ای هستن، 3 ساعتی باهاشون فاصله دارم. ... تا خواهریم . خواهر ...ـم ناتنی هست و از ازدواج اول مادرم. نزدیک ... سالشه و چون از بچگی محبت درست و حسابی از مادر و پدر ندیده و شوهر اول مادرم خیلی تو گوشش خونده که از مادرم فاصله بگیره کلا خیلی عصبی، بدبین، خشن  و همیشه ناراحته.
همه جوره احترامش رو داریم، اصلا اون رو ناتنی نمیدونیم، مادرم و ما همیشه محبت و ع
امروز یکی همه ی غلطایی ک کرده بودمو کوبید تو صورتم...^^اومدم اعتراف کنم شاید بار گناهم سبک شهمن...پاک نیستم...هرزه تر از اونیم ک فکرشو کنین...الانم دارم تاوان آه کساییو میدم ک...دلشونو شکستم......جیمین شی...منو ببخش...با تو بیشتر از همه بد کردم...کوثر...لیندا...و...خیلیای دیگه...آره خیلیای دیگه...واسه همه ی دروغای کثیفم متاسفم...واسه...قایم شدن پشت نقاب بی گناهی...متاسفم...واسه حماقتام متاسفم...واسه خودخواهیام...نامردیام......
سلام.اسم من سیدمیثم یزدانی است.دوستانم مرا میثم کوچولو صدا می زنند.امروز می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم.
(داشتم با مادرم در خیابان قدم می زدم که ناگهان نوشته ای توجهم را به خود جلب کرد.پس مدتی به خود آمدم.اطرافم را نگاه کردم؛امّا دیگر مادرم را ندیدم!خیلی ترسیده بودم.از ترس جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن.پس از مدتی با خودم فکر کردم:<<گریه کردن فایده ای ندارد.>>پس دیگر گریه نکردم.نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.آیا من ماد
قسمت نهم
دختر زبان گشود :
یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.
مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد
سلام
دختری ٢١ ساله هستم، به دلیل دعواهای پدر و مادرم یه وقت هایی ترس عجیبی از ازدواج دارم و شدیدا فکرم رو مشغول میکنه این موضوع، چون با کسی در ارتباطم و به هم دیگه علاقه مندیم و قصدمون ازدواجه.، از همین جا معذرت میخوام اگه متنم خیلی طولانیه ولی مجبورم کامل توضیح بدم.
دعواهای خونه ی ما معمولا با مسائل خیلی جزئی و در حقیقت چرت شروع میشه یا آدم های از نظر من بی ارزش (خانواده پدریم) و کارهایی که تو گذشته کردن و ...
مادرم جوش میاره و بحث میکنه و پدرم
در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچه‌ی برادرش، بچه‌ی خواهرش و بچه‌ی عمویش به شهادت رسیدند. هم‌زمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و می‌آمدیم و خال هم بهمان نمی‌افتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه می‌کند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوری‌تون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمی‌گردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه این‌طوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی د
سلام من علی هستم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدمخیلی دلم میخواست که بازم  بخواهم  ولی هم بچها نگزاشتن وهم پدر بزرگ من آمده  بود خانه ی ماومن برای احترام به پدربزرگم ازخواب بیدار شدم ورفتم دبه پدربزرگ پدریم سلام کردم و نشستم روی تخت وبعد من بلند شدم ورفتم دشویی ونعد از دشوییرفتن  رفتم وبعد رفتم و کمک مادرم کردم وسفره ی صبحانه را پهن کردیم وپدر بزرگم برای ما خامه عسل آورد وما یعنی من ودوتانرادر هایم یعنی مهدی وامیرحسین صبحانه خوردیم  وپدر و
میگن وقتی کسی زندگی توی دنیای واقعی‌ش خیلی اوکیه، کمتر سر میزنه مجازی! از یه طرف دیگه هم میگن تلقین، شرایط رو میکشه سمت خودش و شرایط اون چیزی میشه که به خودت تلقین میکنی.خواستم نقشی رو برای خودم بازی کنم که نیستم. مسخرس ولی شاید یکم دلم خوش بشه قبل از اینکه اینترنتم رو وصل کنم آخرین بازدیدم رو ببینم چقد قبل تره و بگم نکنه واقعا تو وضعیت خوبی بودم.
دعواهای توی خونه از ۸ سالگی برای اینجانب قابل حس شد و خیلی وقته که قابل درک!مادرم واقعا غیر قابل ت
سلام
پسری 27 ساله از دانشگاه روزانه هستم، از اوایل ارشد برای مقطع دکتری دنبال دانشگاه خارج بودم اما مادرم به شدت مخالفت میکرد. اما من جدی نمیگرفتم. الان بعد چند مرحله مکاتبه به یکی از موسسات توی اروپا به توافق اولیه رسیدم. 
اما بحث های من و مادرم خیلی شدید شده و بعدش مادرم میشینه گریه میکنه... میدونم نمیخواد برم و میخواد اینجا بمونم...، مادرم به هیچ طریقی راضی نمیشه. چطوری راضیش کنم؟، خانواده ام مذهبی هستن. پدرم ظاهرا مشکلی با قضیه نداره. من تک ف
از همون بچگی هام یادمه تو خونه مون دعوا بود، دعوای پرهیجان و پرطرفدار مادر شوهر و عروس ...، آره مادرم با مادر بزرگم نمی ساخت، دلیلش هم شاید خودتون بتونید حدس بزنید حداقل اگه  تجربه ش رو نداشته باشید.
چند تا سریال ترکی دیده باشید میتونید حدس بزنید، اونم اینه دخالت مادر شوهر در نحوه زندگی عروس و روابطش با شوهرش و  نحوه خونه داری و بچه داری...
بگذریم سرتون رو درد نیارم، میرم سر اصل مطلب؛
همیشه ترس اینو داشتم مادر بره یعنی یه صبح بلند بشم ببینم ماد
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 
بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی / به روح بی قرار من تو اضطراب میدهیدلم پر از گلایه ها تنم اسیر درد و خون / ولی تو قهر با دلم برای لحظه ای مکن . . .
 
 
 
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
 آمدم , حالا تو با من آشتی ؟
 
 
اگه راهم این روزا از تو یکم دوره ببخش / توی زندگی آدم یه وقتا مجبوره ببخش . . .
 
 
معذرت می خوام عزیزم...
زیادی روی کردم اول صبحی ناراحتت کرد
وَ پایان جِدال من با خود .. به وقت ۳:۴۵ بامداد
اگر دوباره به سرم زد این افکار یادم بیاد که راه زیاده اما رسیدن ادامه ی همینه ، ممکنه اون راه زیبا باشه که هست ، بی نظیر هم هست اما فرق چندانی نداره .. این راه عقلانی تره خُب .. اینجوری شش ساله .. اما دقیق و دست پر ، اونجوری یه عالمه سختی و هزینه و نرسیدن .. شاید هم رسیدن اما من به سریع تر شدن فکر میکنم که این راه درست تره .. می‌دونی دیگه بهت گفتم همون که درست ترینه باشه برام که هَست که میشه ..
همون جمله ی جان
من ازون آدمایی ام ک همه چیزو با پدر و مادرم هماهنگ میکنم.شاید فک کنید از مدل بچه های وابسته ام ک بدون مادرش  نمیتونه آب بخوره، نه اصلن، برعکس روش بابام برا تربیت ما این بوده که: خودت برو جلو یاد بگیر. این شده ک علی رغم ترسو بودن ذاتیم به اندازه ی هم سن و سالام مستقل هستم.
داشتم میگفتم من همه چیزو از کوچیک یا بزرگ یا ب مادرم میکم یا به پدرم یا ب میم و چیز پنهونی ندارم. آدمی ام ک حتی اگر دروغ گوی قهاری باشم به پدر و مادرم نمیتونم دروغ بگم اما الان ک ر
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 
از : تهمینه میلانی
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در
به نام خدای خاک چادرِ مادرها ...
بچه‌ که شیطنت میکند. میگویند مادرش را بیاورد. من خجلم که مادرم بداند چه کار کردم.
خدایا! تو را به مادرم که نه، به خاک چادرش قسم میدهم که ببخشی... 
منِ ره گم کرده‌ی شرمنده قصد برگشتن دارم. نیازمندم به حال و هوای ناب ۱۸ سالگیم... 
اجازه هست؟! 

امانتداری:
 عنوان به گمانم از سید حمیدرضا برقعی
پی‌نوشت:
۱- بی پناه و بی‌کسم مادر پناهم باش
آخرین امید شب های سیاهم باش
منو گریه...
منو زاری...
منو روزای بی‌یاری‌...
فقط دلخوش به
اگه قرار باشه یه ساعت دیگه بمیرم چی دارم؟اولین چیزایی که یادم میاد کارهای نکردمه.
خمس که ندادم تا امروز.
نماز قضا هم که حداقل یه ماه دارم.
روزه هم 20 روز یا دیگه مطمئن 30 روز دارم.
کفاره اون روزه هایی هم که شکستم رو هم که ندادم.
دیگه؟
گناه هایی که کردم تو طول این بیست سال ...
نمی دونم. خیلی بارم سنگینه.
خوبی هم داشتم ؟
هر چی فک می کنم مهم ترینش همین اشک بر امام حسینه. اگه قبول باشه البته ...
چی بگم ...
فقط امام حسین به دادم برسه ...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها